بازیگوشفرهنگ فارسی عمید۱. ویژگی کودک یا کسی که به سرگرمی و کارهای غیرجدی علاقۀ بسیار دارد.۲. [قدیمی، مجاز] شوخ.
بازیگوشلغتنامه دهخدابازیگوش . (ص مرکب ) مشغول به بازی . (ناظم الاطباء). طفلی که گوش بر آواز طفلان دیگر دارد. (غیاث اللغات ). اطفال هرزه گرد. (انجمن آرای ناصری ). طفل بازی دوست ، آنچه فارسی زبانان هندوستان به کاف تازی خوانند خطاست . (آنندراج ) : چون صدف در بحر طوفان خو
بازیگوشدیکشنری فارسی به انگلیسیarch, coltish, frivolous, kittenish, mischievous, playful, sly, wanton
بجوشلغتنامه دهخدابجوش . [ ب ِ ] (ص مرکب ) (از: ب + جوش ) در حال جوشیدن . در حال جوشش . جوشنده . جوشان : ای جهان از سر شمشیر تو دریای بجوش جوش دریای تو شمشیرزن و جوشن پوش .سوزنی .
بازیگوشی کردنلغتنامه دهخدابازیگوشی کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) بازی دوست بودن . جلفی و سبکی کردن . شوخ بودن .
بازیگوشی کردنلغتنامه دهخدابازیگوشی کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) بازی دوست بودن . جلفی و سبکی کردن . شوخ بودن .