باسلیقلغتنامه دهخداباسلیق . [ ] (اِ) آلت جنگ دریایی و از وسایل کشتیهای جنگی . ج ، باسلیقات : و کان من معدات السفن الحربیة عندهم الزرد و الخود... و الباسلیقات و هی سلاسل فی رؤوسها رمانة حدید. (تمدن اسلامی جرجی زیدان ج 1 ص <span class="hl
باسلیقلغتنامه دهخداباسلیق . [ س ِ ] (یونانی ، اِ) معنی لغوی آن پادشاه عظیم است ... و عجب که به ترکی هم باشلق بمعنی پادشاه و امیر و سردار است . (از غیاث اللغات ) (از آنندراج ) از یونانی باسیلیکوس بمعنی پادشاه . (یادداشت مؤلف ). || شاهرگی در دست . (ناظم الاطباء). رگی است مشهور و معنی لغوی آن پاد
بوسلیکلغتنامه دهخدابوسلیک . [ س ُ ل َ ] (اِ مرکب ) نام مقامی از جمله ٔ دوازده مقام موسیقی . (برهان ) (از غیاث )(انجمن آرای ناصری ) (آنندراج ). رجوع به آهنگ شود.
باسلقفرهنگ فارسی عمیدنوعی شیرینی که با نشاسته، شکر، و مغز گردو به شکل لوله درست کرده و به نخ میکشند.
باسلیقگیلغتنامه دهخداباسلیقگی . [ س َ ق َ / ق ِ ] (حامص مرکب ) سلیقه داشتن . در کاری سلیقه به خرج دادن . پاکیزگی در کار و غیر آن . و رجوع به سلیقه شود.
باسلیقونلغتنامه دهخداباسلیقون . [ ] (اِ) کحل روشنایی . سرمه ٔ روشنایی . (یادداشت مؤلف ). از سرمه های شاهانه است که آن را ابقراط ساخت . (تذکره ٔ ضریر انطاکی ص 71) - باسلیقون صغیر ؛ منافع اومثل منافع کبیر است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ذیل کح
باسلیقهلغتنامه دهخداباسلیقه . [ س َ ق َ / ق ِ ] (ص مرکب ) باذوق . و آنکه کارهای وی آراسته و مرتب و خوش آیند باشد. و رجوع به سلیقه شود.
باسلیق ابطیلغتنامه دهخداباسلیق ابطی . [ س ِ ق ِ اِ ب ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) نام رگی است در دست . آنرا اَسلم و عرق الاَسلم نیز گویند یعنی رگ با سلامت تر. (یادداشت مؤلف ) : و باسلیق ابطی را بدین نام از بهر آن گفته اند که نزدیک بغل دست پدید آید و ابط به تازی بغل را گویند.
اسلملغتنامه دهخدااسلم . [ اَ ل َ ] (ع ن تف ، اِ) یا عِرْق ِ اسلم . باسلیق ابطی است . یعنی رگ باسلامت تر و باسلیق ابطی را باسلامت تر از بهر آن گفته اند که اندر زیر آن شریان نیست و اندر زیر باسلیق مادیان شریان است . و نیش رگ زن بخطا بشریان نیاید. (از ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
پشت و پایلغتنامه دهخداپشت و پای . [ پ ُ ت ُ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) یا رگ پشت و پای . باسلیق . (زمخشری ).
حبل الذراعلغتنامه دهخداحبل الذراع . [ ح َ لُذْ ذِ ] (ع اِ مرکب ) دو رگ دیگر، حبل الذراع است و این رگ اندر بیشتری مردمان ، باسلیق است و اندر بعضی باسلیق با اکحل آمیخته میگردد و حبل الذراع آن است ، و بر زیر زندالاعلی نهاده است ، نزدیک خرده ٔ دست است و اگرچه میگویند که آن باسلیق است . و اندر کتب چنین
قیفاللغتنامه دهخداقیفال . (معرب ، اِ) رگی در بازو که آن را مخصوص به سر و روی میدانستند و سراروی نیز گویند. (ناظم الاطباء). رگی است که گشادن آن بخون گرفتن سر و روی و گلو را مفید باشد و بهمین سبب آن را در عرف سر و رو گویند. (آنندراج ). رگی است در ذراع که برای بیماریهای سر آن را فصد کنند و آن معر
باسلیق ابطیلغتنامه دهخداباسلیق ابطی . [ س ِ ق ِ اِ ب ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) نام رگی است در دست . آنرا اَسلم و عرق الاَسلم نیز گویند یعنی رگ با سلامت تر. (یادداشت مؤلف ) : و باسلیق ابطی را بدین نام از بهر آن گفته اند که نزدیک بغل دست پدید آید و ابط به تازی بغل را گویند.
باسلیق مادیانلغتنامه دهخداباسلیق مادیان . [ س ِ ق ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) رگی در دست : در هر دستی دو رگ باسلیق است که یکی را باسلیق مادیان و دیگری را باسلیق ابطی گویند. (از ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). و رجوع به باسلیق شود.
باسلیقگیلغتنامه دهخداباسلیقگی . [ س َ ق َ / ق ِ ] (حامص مرکب ) سلیقه داشتن . در کاری سلیقه به خرج دادن . پاکیزگی در کار و غیر آن . و رجوع به سلیقه شود.
باسلیقونلغتنامه دهخداباسلیقون . [ ] (اِ) کحل روشنایی . سرمه ٔ روشنایی . (یادداشت مؤلف ). از سرمه های شاهانه است که آن را ابقراط ساخت . (تذکره ٔ ضریر انطاکی ص 71) - باسلیقون صغیر ؛ منافع اومثل منافع کبیر است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ذیل کح