باشتلغتنامه دهخداباشت .(اِ) چیزی را گویند که جزوی اندک نمایان شود یا نشود و بگذرد مثل اینکه باشت فلانی را دیدم و باشت شمشیراو را گرفت بمعنی قدری سیاهی او را دیدم و هوای شمشیر او را گرفت . (لغت محلی شوشتر خطی ). || حلقه ای که بگردن مجرمان بندند. (دزی ج 1 ص <sp
باشتلغتنامه دهخداباشت . (اِ) چوب بزرگی را گویند که سقف خانه را بدان پوشند. (برهان قاطع) (هفت قلزم )(ناظم الاطباء) (انجمن آرای ناصری ). و آن را شاه تیر و شه تیر و فرسب نیز خوانند. (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 152) (فرهنگ جهانگیری ). ر
باشتلغتنامه دهخداباشت . (اِخ ) نام محل و منزلی در کوهگیلویه ٔ فارس که الوار در آن ساکنند و آنرا باشت باوی گویند و باوی نام آن طایفه میباشد. (انجمن آرای ناصری ). موضعی از کوهگیلویه که الوار باوی منزل دارند و بدین جهت آنرا باشت باوی گویند. (ناظم الاطباء). منزل پنجم [ راه شیراز به اصفهان ] دیه ب
باشدفرهنگ فارسی عمید۱. برای بیان پذیرش چیزی گفته میشود؛ خیلی خوب: باشد، فردا میآیم.۲. برای بیان آرزو یا امید به کار میرود؛ امید است که؛ بُوَد: ◻︎ آبی به روزنامهٴ اعمال ما فشان / باشد توان سترد حروف گناه از او (حافظ: ۸۲۶ حاشیه).۳. [قدیمی] شاید؛ ممکن است.
باستلغتنامه دهخداباست . (اِ) نوعی از اسفناج (سرمق = سَرمَج : یجمعون البراهمة علی اطعمة متخذة من باست و هو السرمق . (تحقیق ماللهند بیرونی ص 290 س 2).
باستلغتنامه دهخداباست . (اِخ ) در اساطیر مصری نام خدائی است که سر مجسمه ٔ آن به شکل سر گربه ساخته میشده است و هرودوت از آن به «بوباست » نام برده است . این نام از شهر بوباستیس گرفته شده و معبد معتبر این الهه در این شهر بوده است .
باشتینفرهنگ فارسی عمیدمیوه؛ بار درخت: ◻︎ پیش گرفته سبد باشتین / هریک همچو در تیم حکیم (منجیک: شاعران بیدیوان: ۲۴۴).
باشتابلغتنامه دهخداباشتاب . [ ش ِ ] (ص مرکب ، ق مرکب ) شتاب کننده . عجول . باعجله : کسی را که مغزش بود باشتاب فراوان سخن باشد و دیریاب . فردوسی .گر او جنک سازد نسازیم جنگ که او باشتابست و ما با درنگ .فردوسی
باشتانلغتنامه دهخداباشتان . (اِخ ) از نواحی هراة[ : هرات در ایام سلطان حسین میرزا بایقرا ] زراعت و عمارتش در افزود... در آن اوان از قریه ٔ باشتان تا ساقسلمان که چهار فرسخ مسافت است در طول و از دره ٔ دو برادران تا پل مالان که قریب دو فرسخ است در عرض تمامی فضای صحرا و بیاب
باشتانلغتنامه دهخداباشتان . (اِخ ) جایی در اسفراین . (از معجم البلدان ) (مراصدالاطلاع ). موضعی است در اسفراین . (مرآت البلدان ج 1 ص 160).
باشترکلغتنامه دهخداباشترک . [ ت َ ] (اِ) بمعنی استرک یعنی ریشه ٔ معطر است . (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 172). || در ذخیره ٔ خوارزمشاهی بمعنی خطاف است . (شعوری ج 1 ص 172</spa
پشتکوهلغتنامه دهخداپشتکوه . [ پ ُ ] (اِخ ) (ده ...)دو فرسخ و نیم جنوب باشت است . (فارسنامه ٔ ناصری ).
بیدکلغتنامه دهخدابیدک . [ دَ ] (اِخ ) دهی است در چهارفرسخی شمالی باشت (به فارس ). (از فارسنامه ٔ ناصری ).
بابوییواژهنامه آزادیکی از طایفه های ایلات لر منطقه کهگیلویه وبویراحمد که در دو شهرستان باشت و گجساران زندگی می کنند
باشتینفرهنگ فارسی عمیدمیوه؛ بار درخت: ◻︎ پیش گرفته سبد باشتین / هریک همچو در تیم حکیم (منجیک: شاعران بیدیوان: ۲۴۴).
باشتابلغتنامه دهخداباشتاب . [ ش ِ ] (ص مرکب ، ق مرکب ) شتاب کننده . عجول . باعجله : کسی را که مغزش بود باشتاب فراوان سخن باشد و دیریاب . فردوسی .گر او جنک سازد نسازیم جنگ که او باشتابست و ما با درنگ .فردوسی
باشت رودلغتنامه دهخداباشت رود. (اِخ ) یکی از پنج نهر بزرگ هیلمند در سیستان : دوم نهر باشت رود و سوم نهر سنارود است که در یک فرسخی زرنج از هیرمند جدا میشد. (ترجمه ٔ سرزمینهای خلافت شرقی ص 364).
باشت قوطالغتنامه دهخداباشت قوطا. (اِخ ) ناحیه ای در فارس که مرکز آن باشت است : انبوران و باشت قوطا، این جایهاهمه متصل نوبنجان است ... باشت قوطا ناحیتی است در قهستان سردسیر. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 143). باشت قوطان ناحیتی است که در کوهستان
باشتانلغتنامه دهخداباشتان . (اِخ ) از نواحی هراة[ : هرات در ایام سلطان حسین میرزا بایقرا ] زراعت و عمارتش در افزود... در آن اوان از قریه ٔ باشتان تا ساقسلمان که چهار فرسخ مسافت است در طول و از دره ٔ دو برادران تا پل مالان که قریب دو فرسخ است در عرض تمامی فضای صحرا و بیاب
پهنۀ انباشتaccumulation areaواژههای مصوب فرهنگستانبخشی از یخسار که در آن انباشت یخ در طی یک سال بیش از کاست آن است
زیانباشتbioaccumulation, bioconcentrationواژههای مصوب فرهنگستانذخیره شدن و تجمع مواد شیمیایی در بافتهای گیاهی و جانوری