باشنگفرهنگ فارسی عمید۱. خوشۀ انگور آویزان از تاک: ◻︎ چو مشک بویا لیکنش نافه بوده ز غژم / چو شیر صافی و پستانش بوده از باشنگ (عسجدی: لغتنامه: باشنگ).۲. خوشۀ انگور که بر تاک خشک شده باشد.۳. خیار درشت تخمی.
باشنگلغتنامه دهخداباشنگ . [ ش َ ] (اِ) خوشه ٔ انگور آویزان ازدرخت را گویند عموماً. (برهان قاطع) (هفت قلزم ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). خوشه ٔ انگور بود. (لغت فرس اسدی ). خوشه ٔ آویزان از درخت . (انجمن آرای ناصری ). خوشه ٔ انگور که برتاک باشد. (معیار جمالی ) : چو مشک
بوشنگلغتنامه دهخدابوشنگ . [ ش َ ] (اِخ ) قصبه ٔ نزدیک هرات . (ناظم الاطباء). بوشنج . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). و رجوع به بوشنج و بوشنگ و پوشنگ شود.
باسنگفرهنگ فارسی عمید۱. گرانبار؛ سنگین؛ باوزن: ◻︎ وگر گرز تو هست باسنگ و تاب / خدنگم بدوزد دل آفتاب (فردوسی: ۲/۴۶۱ حاشیه).۲. [مجاز] بلندقدر؛ متین: ◻︎ نه با فرّش همیبینم نه باسنگ / ز فرّ و سنگ بگریزد به فرسنگ (نظامی۲: ۳۱۹).
باسنگلغتنامه دهخداباسنگ . [ س َ ] (ص مرکب ) گرانبار. (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || سنگین . پروزن . محکم : و گر گرز تو هست باسنگ و تاب خدنگم بدوزد دل آفتاب . فردوسی . || بمجاز، استوار. محکم . متین : پسندید
باسینیلغتنامه دهخداباسینی . [ ] (اِخ ) محمدبن صدیق باسینی خانقاهی فقهیی است . رجوع به باسین و معجم البلدان شود.
باشنکلغتنامه دهخداباشنک . [ ش َ ] (اِ) خوشه ٔ انگور آویزان از درخت . (ناظم الاطباء). اما در کتب دیگر باشنگ بکاف فارسی است و رجوع به باشنگ شود. || خیاری که جهت تخم نگاهدارند. (ناظم الاطباء). و رجوع به باشنگ شود.
پاشنگلغتنامه دهخداپاشنگ . [ ش َ ] (اِ) خوشه ٔ انگور. خوشه ٔ کوچک از انگور. چلازَه . زنگله . || چوب خوشه ٔ انگور یا چوب چلازه ٔ انگور. || خوشه ٔ انگوری که بجهت تخم نگاه دارند. (برهان ) : چو مشک بویا لیکنش نافه بوده زغژب چو شیر صافی پستانش بود از پاشنگ .عسجدی
سندلغتنامه دهخداسند. [ س ِ ] (اِ) حرام زاده و آن طفلی باشد که از سر راه برمیدارند و به عربی لقیط گویند. (برهان ). کوی یافت . حرامزاده . (مهذب الاسماء) (فرهنگ رشیدی ) (غیاث ). زنیم . (نصاب الصبیان ). سندره . ناپاک زاده . دعی . (یادداشت مؤلف ). سندره . سنداره .ناپاک زاده . ناپاک زاد. داغول .
غاشلغتنامه دهخداغاش . (ص ) عاشق . دوستدار. عاشق غاش ؛ عاشق تمام . فتنه ٔ غاش ؛ بغایت فتنه . (فرهنگ اسدی ). هر که بر کسی فتنه بود و عاشق بغایت . گویند فتنه ٔ غاش و عاشق غاش است و مانند آن . (فرهنگ اسدی نسخه ٔ نخجوانی ). عاشق غاش ؛ فتنه . (صحاح الفرس ). بغایت شیفته . (صحاح الفرس ). عاشقی که عش