باغندلغتنامه دهخداباغند. [ ] (اِخ ) نام قلعه ای در خراسان قدیم که نام آن بدینسان درعالم آرای عباسی آمده است : غره شهر محرم از فرهادجرد سرجام سوار شده ... بایلغار روانه گشتند ودر راه فرهادخان و امراء که یک منزل از قلعه ٔ باغندپس آمده بودند به موکب همایون پیوستند و اﷲ ویر
باغندلغتنامه دهخداباغند. [ غ َ ] (اِ) باغنده . (برهان ).پاغنده . (برهان ). پنبه ٔ حلاجی کرده که برای رشتن گلوله کرده باشند. (برهان ، ذیل باغنده ) (ناظم الاطباء). رجوع به باغنده شود. گلوج . (در تداول مردم قزوین ).
باغندلغتنامه دهخداباغند. [ غ َ ] (اِخ ) قریه ای از قرای واسط (الانساب سمعانی ). تاج الاسلام آنرا از قرای واسط دانسته است . (از معجم البلدان ) (مراصد الاطلاع ).
بوغندلغتنامه دهخدابوغند. [ غ َ ] (اِ) عشقه و پیچه . (آنندراج ). عشقه و پیچک و لبلاب . (ناظم الاطباء).
باغندهلغتنامه دهخداباغنده . [ غ َ دَ / دِ ] (اِ) غلوله ٔ پنبه . (غیاث اللغات ). پنبه ٔ زده باشد که گرد کرده پیچیده باشند و گلوله نیز گویند. (فرهنگ اوبهی ). پنبه ٔ حلاجی کرده که برای رشتن گلوله کرده باشند. (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). پنبه ٔ حلاجی شده آما
باغندیلغتنامه دهخداباغندی . [ غ َ ] (ص نسبی ) منسوب به باغند از قرای واسط. (از الانساب سمعانی ) (معجم البلدان ).
باغندیلغتنامه دهخداباغندی . [ غ َ ] (اِخ ) ابوبکر احمد بن محمدبن سلیمان بن الحرث بن عبدالرحمن الازدی واسطی معروف به ابن باغندی . از حفاظ و حدیث شناسان بود، مدتی در بغداد سکونت داشت . او در ذی الحجة سال 313 هَ . ق . در گذشت . (انساب سمعانی ج <span class="hl" dir
باغندیلغتنامه دهخداباغندی . [ غ َ ] (اِخ ) ابوعبداﷲ محمدبن سلیمان باغندی . از روات بود. (از الانساب سمعانی ج 1 ورق 61). او از شعیب بن ایوب صریفینی روایت کرده است . (از معجم البلدان ). و رجوع به تاریخ بغداد ج <span class="hl" di
باغندهفرهنگ فارسی معین(غَ یا غُ دِ یا دَ) ( اِ.) = پاغنده . باغند. پاغند: پنبة حلاجی کرده ، پنبة زده شده . غنده و غند نیز گویند.
حامله گردیدنلغتنامه دهخداحامله گردیدن . [ م ِ ل َ / ل ِ گ َ دی دَ ] (مص مرکب ) حامله شدن : شاخه ها دختر دوشیزه ٔ باغند هنوزباش تا حامله گردند به الوان ثمار.سعدی .
بیداغلغتنامه دهخدابیداغ . (ص مرکب ) بی سوختگی . بی اثر آلت داغ کردن . بی عیب . (آنندراج ) (ناظم الاطباء) : همه جمع آمده درین باغندشمع بیدود و نقش بیداغند. نظامی . || بی لکه . || بی نشان .(ناظم الاطباء). بی اثر :</sp
پاغندهلغتنامه دهخداپاغنده . [ غ ُ / غ َ دَ / دِ ] (اِ مرکب ) پنبه ٔ برپیچیده بودکه زنان ریسند. (فرهنگ اسدی نسخه ٔ خطی نخجوانی ). کلوچ پنبه . آن پنبه که حلاج گرد کرده باشد. پنبه ٔ گلوله کرده بود. (نسخه ای از فرهنگ اسدی ). آن پنب
دوشیزهلغتنامه دهخدادوشیزه . [ زِ / زَ ] (ص ، اِ) دخترک نارسیده که مساس نکرده باشندش و به تازیش باکره خوانند. (شرفنامه ٔ منیری ). دختر بکر و زن جوان که هنوزنزدیک مرد نشده باشد. (غیاث ). دختر بکر را گویند. (فرهنگ جهانگیری ) (برهان ) (آنندراج ). باکره و ماری و دخت
باغندهلغتنامه دهخداباغنده . [ غ َ دَ / دِ ] (اِ) غلوله ٔ پنبه . (غیاث اللغات ). پنبه ٔ زده باشد که گرد کرده پیچیده باشند و گلوله نیز گویند. (فرهنگ اوبهی ). پنبه ٔ حلاجی کرده که برای رشتن گلوله کرده باشند. (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). پنبه ٔ حلاجی شده آما
باغندیلغتنامه دهخداباغندی . [ غ َ ] (ص نسبی ) منسوب به باغند از قرای واسط. (از الانساب سمعانی ) (معجم البلدان ).
باغندیلغتنامه دهخداباغندی . [ غ َ ] (اِخ ) ابوبکر احمد بن محمدبن سلیمان بن الحرث بن عبدالرحمن الازدی واسطی معروف به ابن باغندی . از حفاظ و حدیث شناسان بود، مدتی در بغداد سکونت داشت . او در ذی الحجة سال 313 هَ . ق . در گذشت . (انساب سمعانی ج <span class="hl" dir
باغندیلغتنامه دهخداباغندی . [ غ َ ] (اِخ ) ابوعبداﷲ محمدبن سلیمان باغندی . از روات بود. (از الانساب سمعانی ج 1 ورق 61). او از شعیب بن ایوب صریفینی روایت کرده است . (از معجم البلدان ). و رجوع به تاریخ بغداد ج <span class="hl" di
باغندهفرهنگ فارسی معین(غَ یا غُ دِ یا دَ) ( اِ.) = پاغنده . باغند. پاغند: پنبة حلاجی کرده ، پنبة زده شده . غنده و غند نیز گویند.