بافرلغتنامه دهخدابافر. [ ف َ ] (ص مرکب ) (با + فر)باطمطراق . باشوکت . دارنده ٔ فر. باشکوه : چو زین آگهی شد بفغفور چین که بافر مردی از ایران زمین . فردوسی .نه بافرش همی بینم نه با سنگ ز فر و سنگ بگریزد بفرسنگ . <p class="aut
بافورلغتنامه دهخدابافور. (اِ) وافور. شاید از واپور، باشد؟ رجوع به وافور شود.- راه بافور ؛ (راه وافور) نامی که در تداول عامه به محله و خیابانی بجنوب شهر قزوین داده شده است و این تسمیه را سبب عبور و توقف وسائط نقلیه موتوری بوده است .
بافورواژهنامه آزادوسیله ای سه تیکه از چوب و حقه سفالی که بوسیله مهره بهم متصل می شوند و جهت مصرف تریاک همراه با زغال سرخ است
بافرینفرهنگ فارسی عمیددرخور آفرین؛ لایق تحسین: ◻︎ تو تا زادی از مادر بافرین / پر از آفرین شد سراسر زمین (فردوسی۱: ۳۹۷).
بافرینفرهنگ فارسی عمیددرخور آفرین؛ لایق تحسین: ◻︎ تو تا زادی از مادر بافرین / پر از آفرین شد سراسر زمین (فردوسی۱: ۳۹۷).