باقعهفرهنگ فارسی عمید۱. زیرک؛ تیزهوشی که کسی نتواند او را فریب بدهد.۲. ویژگی مرغ زیرک که به دام نیفتد.
باقعةلغتنامه دهخداباقعة. [ ق ِ ع َ ] (ع ص ، اِ) تأنیث باقع. (از اقرب الموارد). رجوع به باقع شود. || به مجاز مرد نابغه ٔ داهیة را گویند: ما فلان الا باقعة من البواقع، و او را از جهت دنیادیدگی و جستجوی بسیار در بلاد و معرفت بنواحی عالم بدین صفت خوانده اند. (از تاج العروس ). مرد زیرک و تیزهوش که
بوقچهلغتنامه دهخدابوقچه . [ چ َ / چ ِ ] (ترکی ، اِ) بقچه . بغچه . بوغچه . (فرهنگ فارسی معین ). بوغچه . (ناظم الاطباء). رجوع به کلمات فوق شود.
بوقةلغتنامه دهخدابوقة. [ ق َ ] (ع اِ) باران سخت و درشت که دفعةً ببارد. یقال : اصابتنا بوقة. ج ِ بُوَق . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
بوکهلغتنامه دهخدابوکه . [ ک ِ ] (صوت ) بوک . بود که . (فرهنگ فارسی معین ). باشد که . (آنندراج ). بود که و شاید که . (ناظم الاطباء) : دعای من به تو بر، بوکه مستجاب شوددعا کنم به تو بر، تا بود که سگ گردی . سوزنی .هرچه اندوختم این طای
بواقعلغتنامه دهخدابواقع. [ ب َ ق ِ ] (ع اِ) ج ِ باقعة. (یادداشت مؤلف ): ما فلان الا باقعة من البواقع. (اقرب الموارد).
باقعةلغتنامه دهخداباقعة. [ ق ِ ع َ ] (ع ص ، اِ) تأنیث باقع. (از اقرب الموارد). رجوع به باقع شود. || به مجاز مرد نابغه ٔ داهیة را گویند: ما فلان الا باقعة من البواقع، و او را از جهت دنیادیدگی و جستجوی بسیار در بلاد و معرفت بنواحی عالم بدین صفت خوانده اند. (از تاج العروس ). مرد زیرک و تیزهوش که
کولابلغتنامه دهخداکولاب . (اِ مرکب ) استخر و تالاب را گویند. (برهان ) (ناظم الاطباء). به معنی آبگیر و استخر و تالاب که آب ایستاده باشد زیرا که کول ، گوی را گویند که در آن آب جمع آید و بایستد و آن را کیلو نیز گویند. (انجمن آرا): باقعة؛ مرغ برحذر که از ترس آنکه شکار گردد بر آبشخور فرودنیاید و از
بقعلغتنامه دهخدابقع. [ ب َ ] (ع مص ) رفتن ، یقال : ما ادری این بقع هو. (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). بجایی رفتن . (آنندراج ). و لایستعمل الا فی الجحد. (اقرب الموارد). || رسیدن کسی را سختی و بلا. (آنندراج ). رسیدن کسان را سختی و بلا: بقعتهم باقعة. (از منتهی الارب ). || سخت گفتن . (ناظم ال
داهیةلغتنامه دهخداداهیة. [ ی َ ] (ع ص ) داهی . مذکر و مؤنث در آن یکسانست . ج ، دواهی . دهاة. || مرد زیرک و تیزفهم . باهوش . زیرک . نابغة. طلطین . طارئة. قعضوضة. باقعة: داهیة من الدواهی ؛ فتنة من الفتن . نابغة من النوابغ. بل ّ: هو بل ابلال ؛ یعنی او فتنه و صاحب ذکاء است . (منتهی الارب ). || (ا