باقلافرهنگ فارسی عمیددانهای خوراکی و کمی بزرگتر از لوبیا که درون غلاف سبزی جا دارد؛ باقلی، کوسک؛ کالوسک.⟨ باقلای مصری: (زیستشناسی) = ترمس
باقلالغتنامه دهخداباقلا. [ ] (اِخ ) قریه ای است به هرسین کرمانشاه و رود گاماسب و قره سو در غربی این قریه بهم پیوندد و نام دوآب گیرد. (یادداشت مؤلف ).
باقلالغتنامه دهخداباقلا. [ق ِ ] (اِ) باقلاء. باقلی (در تداول عامه ). از بقولات معروف است . مأخوذ از تازی ، گیاهی از طایفه ٔ بقلیه که دانه های آن مانند لوبیادر غلاف میباشد و باسمر و کالوسک و کوسک و فول نیز گویند. (ناظم الاطباء). در تقسیم بندی گیاهی جزء پروانه واران است پروانه واران به چهار دست
باقلافرهنگ فارسی معین( اِ.) = باقالی : گیاه علفی یک ساله از تیرة پروانه داران که دانة آن شبیه لوبیا ولی بزرگتر و در شمار حبوبات است .
باقلاءلغتنامه دهخداباقلاء. [ ق ِ ] (ع اِ) باقلا. فول . باقلی . جِرجِر. (تاج العروس ) (منتهی الارب ). دانه ایست معروف و به لغت شام آن را فول هم گویند. (منتهی الارب ) (آنندراج ). باقله . (فرهنگ شعوری ج 1 ص 192). واحد آن باقلاة و
ثعلهباقلاNelumboواژههای مصوب فرهنگستانتنها سردۀ ثعلهباقلائیان آبزی با دو گونه که گلهای درشت و زیبایی شبیه به گلهای نیلوفر آبی دارند
باقلانیلغتنامه دهخداباقلانی . [ ق ِ ] (اِخ ) ابوبکر الطیب . استاد علمای زمان خود بود معاصر قادر خلیفه و سلطان محمود غزنوی . از رسول (ص ) مرویست که در دین اسلام بهر صد سال عالمی خیزدکه وجود او سبب رواج کار دین و اسلام باشد و اهل جهان را استاد و راهنما باشد و علمای حدیث در سده ٔ اول عمر عبدالعزیز
باقلانیلغتنامه دهخداباقلانی . [ ] (اِخ ) نام بندی و پلی است . (غیاث اللغات ). خاقانی در قصیده ای بمطلع:از سر زلف تو بویی سربمهر آمد بماجان به استقبال شد کای مهر جانها تا کجا.که بر بدیهه در مدح شروانشاه منوچهر و صفت شکارگاه او و بند باقلانی گفته است گوید:هم ز پیش آب حیوان سد ظلمت
باقلانیلغتنامه دهخداباقلانی .[ ق ِ ] (ص نسبی ) باقلی فروش . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). منسوب است به باقلی که داد و ستد آنرا افاده می کند. (از انساب سمعانی ). منسوب به باقلاست . (روضات الجنات ص 716). نسبت به باقلی و باقلاء و فروش آن است و این نوع نسبت نادر اس
باقلافروشیلغتنامه دهخداباقلافروشی . [ ق ِ ف ُ ] (حامص مرکب ) عمل باقلافروش . شغل باقلافروش . || (اِ مرکب ) محل فروش باقلا.دکانی که بدان باقلا فروشند. آنجا که باقلا فروشند.
باقلاءلغتنامه دهخداباقلاء. [ ق ِ ] (ع اِ) باقلا. فول . باقلی . جِرجِر. (تاج العروس ) (منتهی الارب ). دانه ایست معروف و به لغت شام آن را فول هم گویند. (منتهی الارب ) (آنندراج ). باقله . (فرهنگ شعوری ج 1 ص 192). واحد آن باقلاة و
باقلانیلغتنامه دهخداباقلانی . [ ق ِ ] (اِخ ) ابوبکر الطیب . استاد علمای زمان خود بود معاصر قادر خلیفه و سلطان محمود غزنوی . از رسول (ص ) مرویست که در دین اسلام بهر صد سال عالمی خیزدکه وجود او سبب رواج کار دین و اسلام باشد و اهل جهان را استاد و راهنما باشد و علمای حدیث در سده ٔ اول عمر عبدالعزیز
باقلانیلغتنامه دهخداباقلانی . [ ] (اِخ ) نام بندی و پلی است . (غیاث اللغات ). خاقانی در قصیده ای بمطلع:از سر زلف تو بویی سربمهر آمد بماجان به استقبال شد کای مهر جانها تا کجا.که بر بدیهه در مدح شروانشاه منوچهر و صفت شکارگاه او و بند باقلانی گفته است گوید:هم ز پیش آب حیوان سد ظلمت
باقلانیلغتنامه دهخداباقلانی .[ ق ِ ] (ص نسبی ) باقلی فروش . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). منسوب است به باقلی که داد و ستد آنرا افاده می کند. (از انساب سمعانی ). منسوب به باقلاست . (روضات الجنات ص 716). نسبت به باقلی و باقلاء و فروش آن است و این نوع نسبت نادر اس
باقلافروشیلغتنامه دهخداباقلافروشی . [ ق ِ ف ُ ] (حامص مرکب ) عمل باقلافروش . شغل باقلافروش . || (اِ مرکب ) محل فروش باقلا.دکانی که بدان باقلا فروشند. آنجا که باقلا فروشند.
باقلاءلغتنامه دهخداباقلاء. [ ق ِ ] (ع اِ) باقلا. فول . باقلی . جِرجِر. (تاج العروس ) (منتهی الارب ). دانه ایست معروف و به لغت شام آن را فول هم گویند. (منتهی الارب ) (آنندراج ). باقله . (فرهنگ شعوری ج 1 ص 192). واحد آن باقلاة و
رماد تبن الباقلالغتنامه دهخدارماد تبن الباقلا. [ رَ دِ ت ِ نُل ْ ق ِ ] (ع اِ مرکب ) خاکستر چوب باقلا. داروئی است . صاحب اختیارات گوید: وقتی که تربود و خاکستر آن ضماد کنند یا بمالند در حمام ، آثارجرب سیاه که در بدن باشد ببرد. (اختیارات بدیعی ).
ثعلهباقلاNelumboواژههای مصوب فرهنگستانتنها سردۀ ثعلهباقلائیان آبزی با دو گونه که گلهای درشت و زیبایی شبیه به گلهای نیلوفر آبی دارند