بالغلغتنامه دهخدابالغ. [ ل ِ ] (ع ص ) رسا. کافی . بسنده . وافی . مشبع. رسنده : «و ما هو ببالغه ». (قرآن 13/14) و نیست او رسنده به آن . «لم تکونوا بالغیه الا بشق الانفس ». (قرآن 7/16). نباشید رسنده ٔ آن
بالغلغتنامه دهخدابالغ. [ ل َ / ل ِ ] (اِخ ) بالیغ، و بالیغ در مغولی بمعنی شهر است و خان بالیغ نام قره قروم پای تخت سلاطین مغول بوده است . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). این که فرهنگها نوشته اند که بالغ نام ولایتی است شمالی ، (برهان ) (آنندراج ) (شرفنامه ) (ناظ
بالغلغتنامه دهخدابالغ. [ ل ُ / ل ِ ] (اِ)شاخ گاو میان خالی یا چوب میان خالی کرده که در آن شراب خورند و در گرجستان متعارف است . (برهان قاطع) (آنندراج ). قدح از سروی گاو بود که بدان می خورند و بعضی کلاجوی خوانند. (نسخه ای از اسدی ). سروی گاو که پاک کرده باشند و
مرز ناشخمbalk, baulk 2, boundary stripواژههای مصوب فرهنگستانبخشی از زمین که عمداً یا تصادفاً شخم نخورده است و دو قطعه زمین را از هم جدا میکند
بازو 1baulk 1واژههای مصوب فرهنگستانمحدودۀ قراردادی باریکی بین دو تاشۀ مجاور که در آن کاوش صورت نمیگیرد و عملاً مسیر رفتوآمد و دسترسی به تاشههای دیگر است
نشست نافرجامbaulked landing, baulk 3واژههای مصوب فرهنگستاننشستی که در پی پیشامدهای واپسین مراحل تقرب نیمهتمام میماند
بالچقلغتنامه دهخدابالچق . [ ] (اِخ ) نام قصبه ٔ مرکز قضای بلغارستان که در ساحل دریای سیاه واقع شده و لنگرگاهی استوار دارد. رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.
بالقلغتنامه دهخدابالق . [ ] (اِخ ) پادشاه عمالقه در شهر بلقا. معاصر یوشعبن نون . صاحب حبیب السیر می نویسد: دارالملک عمالقه در آن زمان (زمان یوشع) بلقا بود و پادشاه ایشان رابالق می گفتند و بلعم باعور در بلقا توطن داشت ... چون بنی اسرائیل بحوالی بلقا رسیدند بالق در شهر متحصن گشت ... و آن محاصره
بالغاءلغتنامه دهخدابالغاء. [ ل ِ ] (معرب ، اِ) معرب پایها. پاچها. (منتهی الارب ) (آنندراج ). پایچه . (مهذب الاسماء). اکارع . بلغت اهل مدینه معرب پایها. (از تاج العروس ). معرب پایها. پاچه های گوسفند. (ناظم الاطباء).
بالغةلغتنامه دهخدابالغة. [ ل ِ غ َ ] (ع ص ) تأنیث بالغ. بجای زنان رسیده . (مهذب الاسماء). کامله . (غیاث اللغات ). جاریة بالغة؛ دختر بحد بلوغ رسیده .- حجة بالغة ؛ دلیل تمام و کامل : قل فلله الحجة البالغة. (قرآن 149/6)؛ بگو پس مر خدا
بالغیلغتنامه دهخدابالغی .[ ل ِ ] (حامص ) حالت و چگونگی بالغ. کیفیت بالغ. بالغ بودن . بلوغ . حد کمال . رسیدگی . بالغیت : به بالغی برسیدم که هیچم آگه نیست به شادمانی و آسانی و غم و دشوار.ناصرخسرو.
خان بالغلغتنامه دهخداخان بالغ. [ ل ِ ](اِخ ) نام قدیمی شهر پکن است . این نام در قرون وسطی بشهری گفته میشد که در محل کنونی پکن قرار داشت . و اصل آن مغولی و بمعنی «شهرخان » است . پیش از آنکه خان بالغ پایتخت شود شهری از شهرهای چین بود و چون قبلای قاآن بسلطنت رسید پایتخت دولت مغولی شد. قبلای قاآن پس
بالغ (فعل ماض)دیکشنری عربی به فارسیاغراق اميز کردن , بيش از حد واقع شرح دادن , مبالغه کردن در , گزافه گويي کردن , بالغ , رشد کردن , کامل , سررسيده شده , قابل ازدواج و همسري , اغراق گفتن در , غلو کردن
بالغ شدنلغتنامه دهخدابالغ شدن . [ ل ِ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) خود را شناختن .بجای مردان رسیدن . بجای زنان رسیدن . بحد بلوغ رسیدن پسر یا دختر. (ناظم الاطباء). مدرک شدن : شاخ طفلی بود و نوخط گشت و بالغ شد کنون گرد زُمْرُد بر عذارش زآن عیان افشانده اند. <p class="auth
بالغاءلغتنامه دهخدابالغاء. [ ل ِ ] (معرب ، اِ) معرب پایها. پاچها. (منتهی الارب ) (آنندراج ). پایچه . (مهذب الاسماء). اکارع . بلغت اهل مدینه معرب پایها. (از تاج العروس ). معرب پایها. پاچه های گوسفند. (ناظم الاطباء).
بالغةلغتنامه دهخدابالغة. [ ل ِ غ َ ] (ع ص ) تأنیث بالغ. بجای زنان رسیده . (مهذب الاسماء). کامله . (غیاث اللغات ). جاریة بالغة؛ دختر بحد بلوغ رسیده .- حجة بالغة ؛ دلیل تمام و کامل : قل فلله الحجة البالغة. (قرآن 149/6)؛ بگو پس مر خدا
خان بالغلغتنامه دهخداخان بالغ. [ ل ِ ](اِخ ) نام قدیمی شهر پکن است . این نام در قرون وسطی بشهری گفته میشد که در محل کنونی پکن قرار داشت . و اصل آن مغولی و بمعنی «شهرخان » است . پیش از آنکه خان بالغ پایتخت شود شهری از شهرهای چین بود و چون قبلای قاآن بسلطنت رسید پایتخت دولت مغولی شد. قبلای قاآن پس
مبالغلغتنامه دهخدامبالغ. [ م ُ ل ِ ] (ع ص ) تمام رسنده در کار. (آنندراج ). ساعی و جاهد و رنجبر. و هر آنکه در کاری افراط کند و مبالغه نماید. (ناظم الاطباء).
مبالغلغتنامه دهخدامبالغ.[ م َ ل ِ ] (ع اِ) ج ِ مبلغ. به محاوره ٔ فارسی مال راگویند. (آنندراج ). وجوه . پولها. (فرهنگ فارسی معین ). مبلغها و زرهای بسیار. (ناظم الاطباء) : تا به چهل سال که بالغ شودخرج سفرهاش مبالغ شود. نظامی .|| ج ِ م
نوبالغلغتنامه دهخدانوبالغ. [ ن َ/ نُو ل ِ ] (ص مرکب ) پسری نوبالغ؛ ریدک خواب دیده . دختر نوبالغ؛ عالق . (یادداشت مؤلف ). پسر یا دختری که تازه به حد بلوغ رسیده است . تازه بالغشده . نوبلوغ .