بالیلغتنامه دهخدابالی . (ع ص ) کهن . کهنه . (غیاث اللغات ) (آنندراج ) (فرهنگ نظام ). پوسیده . تباه شده . (یادداشت مؤلف ). مندرس . بال . (ناظم الاطباء). - ثوب بالی ؛ لباس کهنه . || پیرگشته . (یادداشت مؤلف ).
بالیلغتنامه دهخدابالی . (اِ) عنبر ماهی . نوعی پستاندار عظیم الجثه ٔ دریایی شبیه ماهی . بال . وال . و رجوع به بال شود.
بالیلغتنامه دهخدابالی . (اِخ ) (...ابن علقمه ) پدر شمویل از انبیاء بنی اسرائیل بود و نسبت او این است : شمویل بن بالی بن عقمةبن یرخام بن الیهوبن تهوبن صوف . (از طبری از مجمل التواریخ و القصص ص 143 و 207).
بالیلغتنامه دهخدابالی . (اِخ ) (خوش طبع...) از طایفه ٔ تکلوو ظاهراً معاصر شاه عباس بوده است . خوش طبع و سپاهی منش و مصاحب است . این رباعی را به خودش نسبت میداد:می آمد، چهره از عرق تر کرده چوگان به کف و اسب طرب برکرده واندر خم زلفهای گردآلودش دلهای شکسته خاک برسر کرده .در ا
باترازهin ballast, on ballastواژههای مصوب فرهنگستانوضعیت کشتیای که دارای ترازه است و بدون بار حرکت میکند
ترازۀ منقولshifting ballast, portable ballastواژههای مصوب فرهنگستانتکهای آهن یا کیسههای شن یا موارد مشابه قابلجابهجایی که بهعنوان ترازه در شناورهای کوچک گنجانده میشود تا شناور ترازمند شود
ماشین روکوبballast compactor, ballast consolidatorواژههای مصوب فرهنگستاندستگاهی برای کوبیدن و متراکم کردن پارسنگ سست از روی خط
واگن پارسنگballast wagon, ballast carواژههای مصوب فرهنگستانواگنی برای حمل و تخلیه و پخش مناسب پارسنگ بر روی بستر خط
بالی بیگلولغتنامه دهخدابالی بیگلو. [ ب ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان کرمادوز بخش کلیبر شهرستان اهر که در چهل هزار و پانصدگزی شمال خاور کلیبر و چهل هزار و پانصدگزی راه شوسه ٔ اهر به کلیبر واقع است . ناحیه ایست دارای آب و هوای معتدل مایل بگرمی و 25 تن سکنه ، آب آنجا ا
بالیدنلغتنامه دهخدابالیدن . [ دَ ] (مص ) نشو و نما و فزونی اندامها باشد از همه سو. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). نمو کردن . (ناظم الاطباء). دراز شدن چنانکه در گیاه و امثال آن . نشاء. (ترجمان القرآن ). بالش . نشو و نما. (از ذخیره ٔ خوارزمشاهی ) (فرهنگ نظام ). گوالیدن . رشد. رستن . روییدن .(فرهنگ اسدی )
بالینلغتنامه دهخدابالین . (ص نسبی ) منسوب به بال . || (اِ) بالشی را گویند که زیر سر نهند. (برهان قاطع). آنچه زیر سر نهند هنگام خسبیدن و آنرا بالشت و بالش نیز گویند و نرم است . (از شرفنامه ٔ منیری ). مُتّکا. هدایت در انجمن آرا در توصیف بالین و نهالی آرد: چون در وقت راحت و خواب در زیر سر و بازو
باليستيدیکشنری عربی به فارسیپرتابه اي وابسته به علم پرتاب گلوله , مربوط بعلم حرکت اجسامي که درهوا پرتاپ ميشوند
بالیدنلغتنامه دهخدابالیدن . [ دَ ] (مص ) نشو و نما و فزونی اندامها باشد از همه سو. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). نمو کردن . (ناظم الاطباء). دراز شدن چنانکه در گیاه و امثال آن . نشاء. (ترجمان القرآن ). بالش . نشو و نما. (از ذخیره ٔ خوارزمشاهی ) (فرهنگ نظام ). گوالیدن . رشد. رستن . روییدن .(فرهنگ اسدی )
بالینلغتنامه دهخدابالین . (ص نسبی ) منسوب به بال . || (اِ) بالشی را گویند که زیر سر نهند. (برهان قاطع). آنچه زیر سر نهند هنگام خسبیدن و آنرا بالشت و بالش نیز گویند و نرم است . (از شرفنامه ٔ منیری ). مُتّکا. هدایت در انجمن آرا در توصیف بالین و نهالی آرد: چون در وقت راحت و خواب در زیر سر و بازو
بالینفرهنگ فارسی عمید۱. بستر.۲. بالش؛ آنچه در موقع خواب بر آن تکیه دهند.۳. آن قسمت از بستر یا تختخواب که طرف سر و سینه واقع میشود.
حسن آباد اقبالیلغتنامه دهخداحسن آباد اقبالی . [ ح َ س َ دِ اِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان فردوس در 110هزارگزی شمال طبس . جلگه و گرمسیر است . 65 تن سکنه ٔ شیعه ٔ فارسی زبان دارد. آب آن از قنات و محصول آن غلات و پنبه است . راه اتومبیل رو د
حبالیلغتنامه دهخداحبالی . [ ح َ لا ] (ع ص ، اِ) ج ِ حُبْلی ̍. آبستنان : و دانست که شرفات [ آمال ] در انحطاط است و حبالای امانی او در اسقاط. (جهانگشای جوینی ).
حبالیلغتنامه دهخداحبالی . [ ح ِ ] (اِخ ) یوسف پسر ابراهیم پسر مرزوق بن حمدان ، مکنی به ابویعقوب صهیبی حبالی . وی به مرو شد و در آنجا بنزد ابومنصور محمدبن علی بن محمد مروزی فقه آموخت . او مردی قانع بود و ابوالقاسم حافظ گوید از وی حدیث شنودم . و شافعی مذهب بود و در آن هنگام که خوارزمشاه اقسر [ ظ
خوش اقبالیلغتنامه دهخداخوش اقبالی . [ خوَش ْ / خُش ْ اِ ] (حامص مرکب ) خوش طالعی . خوش اختری . سعادت .