بانوفرهنگ فارسی عمیدعنوانی محترمانه برای زنان؛ خانم؛ خاتون؛ بیبی.⟨ بانوی بانوان: بانوی بزرگ؛ ملکه.⟨ بانوی مشرق: [مجاز] خورشید.
بانولغتنامه دهخدابانو. (اِ) رئیسه . و گمان میکنم از بان بمعنی حارس و حافظ و دارنده و امثال آن است و «واو» علامت شفقت یا تأنیث یا تصغیر است . (یادداشت مؤلف ). رئیسه . (یادداشت مؤلف ).زن . برابر آقا. خانم . خاتون . خاتون خانه . (فرهنگ رشیدی ) (فرهنگ جهانگیری ص 188<
بانولغتنامه دهخدابانو. (اِخ ) اختصاصاً لقب فرشته ٔ موکل آب ، اناهیدبوده است . (از یشتهای پورداود، مقدمه ٔ ناهیدیشت ).
بانولغتنامه دهخدابانو. (اِخ ) دهی است از دهستان بریاجی بخش سردشت شهرستان مهاباد که در5 هزارگزی جنوب باختری سردشت و 4 هزارگزی جنوب راه بیوران به سردشت واقع است . دارای 42 تن سکنه ، آب از رودخا
بانولغتنامه دهخدابانو. (اِخ ) شهرکی است به ناحیت پارس از حدود گور،بسیارنعمت و آبادان و آبهای روان . (حدود العالم ).
فضای باناخ بازتابیreflexive Banach space, regular Banach spaceواژههای مصوب فرهنگستانفضای باناخی که با دوگان دوم خود برابر است
جبر باناخBanach algebraواژههای مصوب فرهنگستانجبری که فضای باناخ است و نُرم حاصلضرب هر دو عضو آن از حاصلضرب نُرمهای آن دو عضو تجاوز نمیکند
خلف بانولغتنامه دهخداخلف بانو. [ خ َ ل َ ] (اِخ ) خلف بن احمد محمدبن خلف بن لیث صفاری . رجوع به چهارمقاله ٔ نظامی عروضی و ذیل خلف بن احمد آخرین پادشاه صفاری شود.
سیدة بانولغتنامه دهخداسیدة بانو. [ س َی ْ ی ِ دَ ] (اِخ ) نام مادر احمدبن محمدبن خلف اللیث ، دختر محمدبن عمرولیث است . و خلف بن احمد را که خلف بانو گویند نسبت به جده کنند. (یادداشت بخط مؤلف ).
بانوجفرهنگ فارسی عمیدجای خواب که آن را از پارچۀ کلفت یا تیماج میدوزند و از دو طرف آن ریسمان میگذرانند و دو سر ریسمان را به دیوار یا جای دیگر میبندند؛ ننی؛ نانو؛ ننو.
بانویهلغتنامه دهخدابانویه . [ ی َ ] (اِخ ) قیصر ملقب به بانویه . محدثه بود و از ابوالخیر باغبان روایت کرده است و بسال 607 هَ . ق . درگذشته . (از اعلام النساء ج 4 ص 225).
بانویهلغتنامه دهخدابانویه . [ ی َ ] (اِخ ) نام مادر ابواسحاق ابراهیم بن شهریار کازرونی از متصوفه ٔ معروف قرن پنجم است . (شیرازنامه ص 105 از تاریخ عصر حافظ ص 138).
بانودهلغتنامه دهخدابانوده . [ دِ ] (اِخ ) نام دهی از دههای هزارپی شهرستان آمل مازندران . (از ترجمه ٔ مازندران و استرآباد رابینو ص 152).
بانوسلغتنامه دهخدابانوس . (اِ) در اصطلاح کفشدوزان آلتی است از آلات کفش دوزی که اطراف تخت کفش را جلا میدهد. (فرهنگ نظام ).
بانوجفرهنگ فارسی عمیدجای خواب که آن را از پارچۀ کلفت یا تیماج میدوزند و از دو طرف آن ریسمان میگذرانند و دو سر ریسمان را به دیوار یا جای دیگر میبندند؛ ننی؛ نانو؛ ننو.
بانویهلغتنامه دهخدابانویه . [ ی َ ] (اِخ ) قیصر ملقب به بانویه . محدثه بود و از ابوالخیر باغبان روایت کرده است و بسال 607 هَ . ق . درگذشته . (از اعلام النساء ج 4 ص 225).
بانویهلغتنامه دهخدابانویه . [ ی َ ] (اِخ ) نام مادر ابواسحاق ابراهیم بن شهریار کازرونی از متصوفه ٔ معروف قرن پنجم است . (شیرازنامه ص 105 از تاریخ عصر حافظ ص 138).
بانو صحرالغتنامه دهخدابانو صحرا. [ ص َ] (اِخ ) دهی است جزء دهستان برغان ولیان بخش کرج شهرستان تهران که در 27 هزارگزی شمال باختر مرکز بخش و6 هزارگزی راه شوسه ٔ کرج به قزوین واقع است . دارای 121 تن
بانو کنداللغتنامه دهخدابانو کندال . [ ک ُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان نیکشهر شهرستان چابهار که در 18 هزارگزی شمال خاوری نیکشهر و 6 هزارگزی شمال شوسه ٔ نیکشهر به ایران شهر واقع و دارای 100 تن سکنه اس
دزبانولغتنامه دهخدادزبانو. [ دِ ] (اِ مرکب ) بانوی دز. ملکه ٔ دز. ملکه ٔ قلعه و حصار : لیلی نه که لعبت حصاری دزبانوی قلعه ٔ عماری . نظامی .او در آن دز چو بانوی سقلاب هیچ دزبانو آن ندیده به خواب . نظامی .
دژبانولغتنامه دهخدادژبانو. [ دِ ] (اِ مرکب ) بانوی دژ. خاتون دژ : چو گل بودم ملک بانوی سقلاب کنون دژبانوی شیشه م چو گلاب . نظامی .دژبانوی من بدین سبیل است دژبانی من بدین دلیل است .نظامی .
پیر دابانولغتنامه دهخداپیر دابانو. [ ی ِ ن ُ ] (اِخ ) یکی از مشاهیر ستاره شناسان و اطبای ایتالیاست ، وی بسال 1250م . متولد شد و بسال 1316 درگذشت . در پادووه تدریس علم طب کرد و برخی از آثار طبی و فلسفی نیزبوجود آورد. اعضای انگیزیسیو
خلف بانولغتنامه دهخداخلف بانو. [ خ َ ل َ ] (اِخ ) خلف بن احمد محمدبن خلف بن لیث صفاری . رجوع به چهارمقاله ٔ نظامی عروضی و ذیل خلف بن احمد آخرین پادشاه صفاری شود.
سیدة بانولغتنامه دهخداسیدة بانو. [ س َی ْ ی ِ دَ ] (اِخ ) نام مادر احمدبن محمدبن خلف اللیث ، دختر محمدبن عمرولیث است . و خلف بن احمد را که خلف بانو گویند نسبت به جده کنند. (یادداشت بخط مؤلف ).