بیانیلغتنامه دهخدابیانی . [ ب َ ] (اِخ ) از جمله ٔ شعرای زمان سلطان یعقوب خان است و شخص دردمند و مستمند و خوش طبع بود و این مطلع از اوست :چون کنم کز روزه سرو من خلالی گشته است روی چون ماه تمام او هلالی گشته است .هر کجا داغی است تنها بر دل افکار ماست گلبن دردیم و گلهای ملامت بار
بیانیلغتنامه دهخدابیانی . [ ب َ ] (ص نسبی ) منسوب به بیان ،یعنی تفسیری . (ناظم الاطباء). مربوط به علم بیان . رجوع به بیان شود. || منسوب است به بیان بن سمعان تمیمی . (الانساب سمعانی ). رجوع به بیانیه شود.
بیگانگیلغتنامه دهخدابیگانگی .[ ن َ / ن ِ ] (حامص ) صفت بیگانه . چگونگی بیگانه . (یادداشت مؤلف ). غیریت . مقابل خودی . عدم آشنایی . (از ناظم الاطباء). مقابل یگانگی . (یادداشت مؤلف ). ناآشنایی . ناشناسی . || غربت . بیگانه بودن . اجنبی بودن . (از ناظم الاطباء) (ا
بانگفرهنگ فارسی عمید۱. آواز.۲. فریاد.⟨ بانگ زدن: (مصدر لازم)۱. فریاد زدن.۲. آواز برآوردن.۳. خواندن یا راندن کسی از روی خشم و غضب.⟨ بانگ نماز: اذان.
بانیازلغتنامه دهخدابانیاز. (ص مرکب )(از: با + نیاز). که نیاز دارد. حاجتمند. (ناظم الاطباء). نیازمند. برابر بی نیاز. || کنایه ازمخلوق . (از آنندراج ) (از ناظم الاطباء) : چنان دارم ای داور کارسازکزین بانیازان شوم بی نیاز.نظامی .
بانیاسلغتنامه دهخدابانیاس . (اِخ ) شهری در سوریه . (ناظم الاطباء). نام بلده ای است کوچک مشتمل بر درختها و انهار و ثمرهای خوش و نهرها، وآن یک ونیم منزل است از دمشق بطرف مغرب ، و در آن جا قلعه ای است نامش حبیبه و حاجب عزیزی میگوید که مدینه ٔ بانیاس زیر کوهی است که برف در آنجا همیشه خواه هنگام سرم
بانیاسیلغتنامه دهخدابانیاسی . (اِخ ) ابوعبداﷲ مالک بن احمدبن علی بن ابراهیم فراء، او راست جزئی در حدیث . (یادداشت مؤلف ).
بانیاسیلغتنامه دهخدابانیاسی . (ص نسبی ) منسوب است به بانیاس ، شهری از شهرهای شام . (از انساب سمعانی ).
بانیانلغتنامه دهخدابانیان . (اِخ ) به مسافت کمی میانه ٔ شمال و مشرق شهر فسا است . (فارسنامه ٔ ناصری ). دهی است از دهستان حومه ٔ بخش مرکزی شهرستان فسا که در یک هزارگزی شمال فسا بر کنار شوسه ٔ فسا به اصطهبانات و نیریز در جلگه واقع است . ناحیه ای است با آب و هوای معتدل و <span class="hl" dir="ltr"
بانی نارلغتنامه دهخدابانی نار. (اِخ ) دهی از دهستان باباجانی بخش ثلاث شهرستان کرمانشاهان بر کنار رودخانه ٔ زمکان با 150 تن سکنه ، ساکنین آن از طائفه ٔ بابا هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
بانی کارلغتنامه دهخدابانی کار. (اِ مرکب ) معمار. (ناظم الاطباء). بنا. || مصنف . مؤلف کتاب . (آنندراج ).
بانی لوانلغتنامه دهخدابانی لوان . [ ل َ ] (اِخ ) دهی از دهستان جوانرود بخش پاوه ٔ شهرستان سنندج بر کنار رودخانه ٔ لیله . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
بانی میرانلغتنامه دهخدابانی میران . (اِخ ) دهی از دهستان قبادی بخش ثلاث شهرستان کرمانشاهان و ساکنین آن از طایفه ٔ قبادی هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
دراززبانیلغتنامه دهخدادراززبانی . [ دِ زَ ] (حامص مرکب ) دراززبان بودن . حالت و کیفیت دراززبان . || سخن آرایی و فصاحت . || عربده و غوغا. (ناظم الاطباء). گستاخی درگفتار: شاپور آن دختر به شهر آورد و جامه های نیکو او را درپوشانید... پس یک روز دختر دراززبانی می کرد. شاپور گفت : چرا چنین همی گویی ندانی
دربانیلغتنامه دهخدادربانی . [ دَ ] (حامص مرکب ) شغل و منصب نگهبانی در و قاپوچی گری . (ناظم الاطباء).دربان بودن . بِوابَت . حِجابَت . حِجبَة : وگر فغفور چینی را دهد منشور دربانی به سنباده حروفش را بسنباند در احداقش . منوچهری .یهودآسا
دروازه بانیلغتنامه دهخدادروازه بانی . [ دَرْ زَ / زِ ] (حامص مرکب ) شغل و حرفه ٔدروازه بان . || (اِ مرکب ) خراجی که از ستور و غیره گیرند گاه عبور از دروازه . باجی که از واردبه شهری دم دروازه گیرند. (یادداشت مرحوم دهخدا).
دژبانیلغتنامه دهخدادژبانی . [ دِ ] (حامص مرکب ) عمل و شغل دژبان . نگاهبانی دژ. پاسبانی دژ. کوتوالی : دژبانوی من بدین سبیل است دژبانی من بدین دلیل است . نظامی .|| (اِ مرکب ) (اصطلاح نظامی ) قسمتی از سازمان نظامی که افراد آن مأمور مرا
دشتبانیلغتنامه دهخدادشتبانی . [ دَ ] (حامص مرکب ) عمل و شغل دشتبان . حفاظت دشت : بیابانیان پهلوانی کنندملکزادگان دشتبانی کنند.نظامی .