باهوفرهنگ فارسی عمید۱. بازو؛ از سرشانه تا آرنج.۲. چوبدستی کلفت؛ ماهو: ◻︎بشکنم کله به باهوی هجا و دشنام / زآنکه آن کلهٴ شوم از در باهوست مرا (سوزنی: لغتنامه: باهو).
باهولغتنامه دهخداباهو. (اِ) از آرنج تا شانه . (ناظم الاطباء). بازو. (فرهنگ جهانگیری ). در هندی بمعنی بازوست و لقب پادشاهان هند مها باهو بوده است بمعنی بزرگ بازو یا درازدست . (از الجماهر بیرونی ص 25). از آرنج تا سر دوش . (التفهیم بیرونی ) (برهان قاطع). در تداو
باهولغتنامه دهخداباهو. (اِخ ) از توابع بلوچستان و در کنار کوچه است . کوچه و باهو متصل به دشت قریب به دریا است ... اهالی کوچه از فاضل آب روخانه ٔ قصر قند و اهالی باهو از فاضل آب رودخانه ٔ سرباز برکه های خود را مملو می نمایند. اهالی دشت و کوچه و باهو عموماً در کوار که از چوب خرما می بندند سکنا
سرپل ساحلیbeachheadواژههای مصوب فرهنگستانمنطقۀ مشخصی از ساحل دشمن که چنانچه تصرف و نگهداری شود پیاده کردن افراد و وسایل را در ساحل امکانپذیر میکند و فضای رزمایشی لازم برای عملیات طرحریزیشده به ساحل را فراهم میسازد
گوشت سیاهبرشdark cutting meat, black beef, dark cutter beefواژههای مصوب فرهنگستانگوشتی که در نتیجۀ سیاهبرشی رنگی تیره و کیفیتی نازل دارد
خرید سهام مدیریتیbuyoutواژههای مصوب فرهنگستانخریداری آن میزان از سهام شرکت که در نتیجة آن، خریدار سهام مدیریتی و اختیار شرکت را بهدست میآورد
خرید اهرمیleveraged buyoutواژههای مصوب فرهنگستانخریدن یک شرکت با استفاده از مقادیر قابلتوجهی استقراض و به وثیقه گذاشتن داراییهای شرکت خریداریشده برای در اختیار گرفتن سهام مدیریتی آن
باهوداسلغتنامه دهخداباهوداس . (اِخ ) نام یکی از شعبات رود بپاه در هند که درمغرب لوهاور جاری است . (از ماللهند بیرونی ص 129).
باهودیهلغتنامه دهخداباهودیه . [ ] (اِخ ) نام فرقه ای مذهبی در هند. زعم ایشان آن است که رسول ایشان ملکی است روحانی بر صورت بشری و اسمش باهودیه است و بر گاوی سوار است و تاجی از استخوان موتی بر سر دارد و از استخوان سر آدمی قلاده ای در گردن دارد و در دستی از استخوان قحف استخوانی دارد و در دستی مزراق
باهوسندلغتنامه دهخداباهوسند. [ س َ ](اِخ ) دهی از دهستان باهوکلات بخش دشتیاری چاه بهار در جلگه . سکنه ٔ آن 150 تن . آب آن از باران . محصول آن حبوبات و ذرت است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8).
باهوشلغتنامه دهخداباهوش . (ص مرکب ) کسی که هوش دارد. هوشمند. زیرک . کَیِّس . هوشیار : بدین داستان زد یکی مهرنوش پرستار باهوش و پشمینه پوش . فردوسی .شکیبا و باهوش و رای و خردهزبر ژیان را به دام آورد. فردوسی
باهو کلاتلغتنامه دهخداباهو کلات . [ ک َ ] (اِخ ) دهستانی از بخش دشتیای چاه بهار. حدود: از شمال به راسک و از خاور به مرز پاکستان ، از جنوب به دریای عمان ، از باختر به دشتیاری . آب آن از باران و رودخانه ٔ سرباز که در این ناحیه رودخانه ٔ باهوکلات خوانده میشود. محصول آنجا غلات ، حبوبات ، ذرت ، لبنیات
باهو کلاتلغتنامه دهخداباهو کلات . [ ک َ ] (اِخ ) مرکز دهستان باهوکلات دشتیاری چاه بهار. در 28 هزارگزی شمال خاوری دشتیاری . سکنه ٔ آن 400 تن ، آب آن از باران و چاه ، محصول آن غلات ، حبوبات ، لبنیات . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج <sp
باهوداسلغتنامه دهخداباهوداس . (اِخ ) نام یکی از شعبات رود بپاه در هند که درمغرب لوهاور جاری است . (از ماللهند بیرونی ص 129).
باهودیهلغتنامه دهخداباهودیه . [ ] (اِخ ) نام فرقه ای مذهبی در هند. زعم ایشان آن است که رسول ایشان ملکی است روحانی بر صورت بشری و اسمش باهودیه است و بر گاوی سوار است و تاجی از استخوان موتی بر سر دارد و از استخوان سر آدمی قلاده ای در گردن دارد و در دستی از استخوان قحف استخوانی دارد و در دستی مزراق
باهوسندلغتنامه دهخداباهوسند. [ س َ ](اِخ ) دهی از دهستان باهوکلات بخش دشتیاری چاه بهار در جلگه . سکنه ٔ آن 150 تن . آب آن از باران . محصول آن حبوبات و ذرت است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8).
مهاباهولغتنامه دهخدامهاباهو. [ م ِ ] (اِخ ) درازبازو. نام یکی از ملوک هند مرکب از مها،مه و باهو، بازو : کما سمی الهند احد ملوکهم مهاباهو، أی طویل العضد. (الجماهر بیرونی ص 25).