بایلغتنامه دهخدابای . (اِخ ) یکی از هفت قبیله ٔ سکنه ٔ رامیان . سکنه ٔ رامیان به هفت قبیله تقسیم می شوند:یزدری . رجبلی . صادقلی ، کاغذلی ، قوانلی ، بای ، و بیگلری . (از ترجمه ٔ مازندران و استرآباد رابینو ص 114).
بایلغتنامه دهخدابای . (اِمص ) بظاهر در این عبارت به معنی حاجت و ضرورت و نیاز است : هرکسی را بایستی است و بایست ما آنست که بای نبود. (اسرارالتوحید چ بهمنیار ص 248). و رجوع به بایست شود.- دربای ؛شایسته . سزا
بایلغتنامه دهخدابای . (اِ) باختن . (از فرهنگ نظام ). و رجوع به ترکیب بای دادن شود. - بای دادن ؛ باختن . از دست دادن . بر باد دادن : لیلی ز عشوه های تو دل بای داده است شیرین ز جلوه های تو خاطرنگاره ای .حاذق گیل
بایلغتنامه دهخدابای . (اِخ ) ابومنصور بای بن جعفربن بای جیلی فقیه شافعی معاصر بیضاوی بود. (یادداشت مؤلف ). فقیه و محدث بوده است . (از تاج العروس ).
بوژی کِشندهtractive bogie, motored bogieواژههای مصوب فرهنگستانبوژی موتورداری که چرخ- محورهای آن هریک بهتنهایی یا بهطور مشترک ازطریق یک جعبهدنده به حرکت درمیآید
بوژی موتوردارpowered bogie, motor bogieواژههای مصوب فرهنگستاننوعی بوژی که دارای نیروی محرک یا موتور است و معمولاً در قطارهای خودکِشَند به کار میرود
بوژیbogie 1, truckواژههای مصوب فرهنگستانمجموعهای شامل چهار یا شش چرخ که بهصورت جفت در زیر وسیلۀ نقلیۀ ریلی طویل نصب میشود و ازطریق لولایی مرکزی حرکت و انعطاف وسیلۀ نقلیۀ را در پیچها تسهیل میکند
بوژی خودفرمانself steering bogieواژههای مصوب فرهنگستاننوعی بوژی که از اتصال انعطافپذیر مجموعۀ چرخـ محورها با قاب بوژی تشکیل میشود و جهت محورها را با شعاع انحنای پیچ هماهنگ میکند
بوژی سهتکهthree piece bogieواژههای مصوب فرهنگستاننوعی بوژی متشکل از دو قاب کناری و یک تیر عرضی معلق
بأیلغتنامه دهخدابأی . [ ب َءْی ْ ] (ع مص ) بأو. فخر. مباهات . (منتهی الارب ). || سخت دویدن ناقه . کوشش نمودن در دویدن . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ). || بلند گردیدن . (منتهی الارب ).
بایکلغتنامه دهخدابایک . (اِخ ) دهستانی از شهرستان تربت حیدریه در باختر شوسه ٔ مشهد به زاهدان مرکب از 10 آبادی . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
بایکلغتنامه دهخدابایک . (اِخ ) مرکز دهستان بایک 150هزارگزی شمال تربت حیدریه . سکنه ٔ آن 5149 تن . شغل مردم زراعت و کسب و مالداری . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
بایکلغتنامه دهخدابایک . (اِخ ) دهستانی از شهرستان تربت حیدریه در باختر شوسه ٔ مشهد به زاهدان مرکب از 10 آبادی . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
بایکلغتنامه دهخدابایک . (اِخ ) مرکز دهستان بایک 150هزارگزی شمال تربت حیدریه . سکنه ٔ آن 5149 تن . شغل مردم زراعت و کسب و مالداری . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
بایکلغتنامه دهخدابایک . [ ی ِ ] (ع ص ، اِ) بائک . شتر فربه . (آنندراج ). ناقة بائک . ج ، بوک ، بُیَّک . (از اقرب الموارد).
دربایلغتنامه دهخدادربای . [ دَ ] (نف مرکب ، اِ مرکب ) دربا. دربایست . دروایست . ضروری و مایحتاج . (برهان ). محتاج الیه . لازم . از ضروریات . اندربای : از همه شاهان امروز که دانی جز اومملکت را و بزرگی و شهی را دربای . فرخی .بدمهر بتی
دلربایلغتنامه دهخدادلربای . [ دِ رُ ] (نف مرکب ) دل ربا. دلرباینده . رباینده ٔ دل . که دلها رباید. مطلوب . که عاشق سازد. که شیفته کند. با حالتی ازطنازی و کشی و زبیایی که دل را بریاید : تو سرو جوبیاری تو لاله ٔ بهاری تو یار غمگساری تو حور دلربایی . <p class="a
تاربایلغتنامه دهخداتاربای . (اِخ ) ایلچی پادشاه ایغور بنزد چنگیزخان : اتراک ایغور امیر خود را «ایدی قوت » خوانند و معنی آن خداوند دولت باشد... چون چنگزخان بر بلاد ختای مستولی گشت ... ایدی قوت ... شاوکم را در خانه ای پیچیدند... و به اعلام یاغی شدن با قراختای و مطاوعت و متابعت کردن پادشاه جهانگیر
خلبایلغتنامه دهخداخلبای . [ خ َ ] (اِ) انزروت . بارزد. (ناظم الاطباء). بلغت یونانی بارزد راگویند و آن صمغی است مانند مصطکی و آنرا بیرزد هم گویند گرم و خشک است و بچه ٔ مرده را از شکم بیندازد وبعربی قنه خوانند. (از برهان قاطع) (از آنندراج ).
علی ببایلغتنامه دهخداعلی ببای . [ ع َ ؟ ] (اِخ ) ابن حسن ببای حنفی . متکلم بود. او راست : المعانی السنیة فی شرح مقدمة السنوسیة فی العقائد، که در 29 ذی حجه ٔ سال 1178 هَ . ق . از تألیف آن فراغت یافت . (از معجم المؤلفین بنقل از ف