بحارلغتنامه دهخدابحار. [ ب ِ ] (ع اِ) ج ِ بحر. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). ج ِ بحر. دریاها. (غیاث اللغات ) : به زاد و بود وطن کرد زانکه خون خواهدکه قطره گردد و درآید او بسوی بحار. ؟ (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 278</
قضیۀ رستۀ بئرBaire category theoremواژههای مصوب فرهنگستانقضیهای که بر طبق آن هر فضای سنجهای کامل یک مجموعۀ رستهدوم است
کارخانۀ تختهبُریboard mill, board sawmillواژههای مصوب فرهنگستانکارخانۀ چوببُری که تختۀ خام با ضخامت 2/5 سانتیمتر تولید میکند
بهارلغتنامه دهخدابهار. [ ب ِ ] (اِ) بمعنی تنگ بار است که عبارت از یک تای بار است . (برهان ) (ناظم الاطباء). یک تنگ بار. (آنندراج ) (جهانگیری ).
بهارلغتنامه دهخدابهار. [ ب ِ ] (اِخ ) ایالتی در هند. در شمال شرقی دکن که در بخش شرقی دشت گنگ واقع است و دارای 40219000 تن سکنه میباشد. کرسی آن پتنه . محصول عمده ٔ آنجا برنج ، نیشکر و پنبه است . (فرهنگ فارسی معین ). نام ولایتی است در هندوستان . (برهان ). ملکی
بحارملغتنامه دهخدابحارم . [ ب َ رِ ] (اِ) بلاها. سختی ها. دواهی . (ناظم الاطباء). ظاهراً همان بجارم است .
بحارینلغتنامه دهخدابحارین . [ ب َ رِ ] (ع اِ) تندخوئی به طور تناوب . (ناظم الاطباء). اما در دیگر فرهنگها دیده نشد.
بحار زندنلغتنامه دهخدابحار زندن . [ ب ُ زَ دَ ] (اِخ ) موضعی در بخارا. (ناظم الاطباء). شعوری این نام را بحار زندان ضبط کرده است . (ج 1 ورق 817).
بحار زندنلغتنامه دهخدابحار زندن . [ ب ُ زَ دَ ] (اِخ ) موضعی در بخارا. (ناظم الاطباء). شعوری این نام را بحار زندان ضبط کرده است . (ج 1 ورق 817).
بحارملغتنامه دهخدابحارم . [ ب َ رِ ] (اِ) بلاها. سختی ها. دواهی . (ناظم الاطباء). ظاهراً همان بجارم است .
بحارینلغتنامه دهخدابحارین . [ ب َ رِ ] (ع اِ) تندخوئی به طور تناوب . (ناظم الاطباء). اما در دیگر فرهنگها دیده نشد.
ذوبحارلغتنامه دهخداذوبحار. [ ] (اِخ )جایگاهی است به نجد. و هم موضعی است نزدیک شعب جبلة. و یکی از جنگهای مدهش ومعروف عرب بدانجا بود و یوم ذوبحار مشهور است . و این جنگ موسوم بحرب داحس و غبرا بین بنی عبس و بنی عامر و بنی ذبیان بوده است . و جبله ، تلی است میان شریف و شرف . و شریف نام آبی است بنونمی
ابحارلغتنامه دهخداابحار. [ اِ ] (ع مص ) شور شدن آب . || در دریا نشستن . (تاج المصادر بیهقی ). سفر دریا کردن .
استبحارلغتنامه دهخدااستبحار. [ اِ ت ِ] (ع مص ) منبسط و فراخ گردیدن . || استبحار شاعر؛ پرگوی و پرسخن شدن شاعر. (از منتهی الارب ).