بحری قطاسلغتنامه دهخدابحری قطاس . [ ب َ ق ُ ] (اِ مرکب ) گاوی است بحری که دم آن را بر گردن اسپان وبر سر علم بندند و بعضی گویند گاوی است که در کوههای ختا می باشد. (آنندراج ) (برهان قاطع). قاطوس . گاو دریائی که در بعضی ممالک دمب او را در سر نیزه نصب می کنند. (ناظم الاطباء). و رجوع به قاطوس و قطاس شو
بهرگیلغتنامه دهخدابهرگی . [ ب َ رَ / رِ ] (اِ) دولت و مال . (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس ). || (ص ) دولتمند و مالدار. (آنندراج ). مالدار و دولتمند و توانگر. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس ).
بحريدیکشنری عربی به فارسیبحري , دريايي , وابسته به بازرگاني دريايي , وابسته بدريانوردي , استان بحري ياساحلي , وابسته به کشتي , وابسته به نيروي دريايي
بحریفرهنگ فارسی عمید۱. [مقابلِ برّی] ساکن دریا؛ دریایی: جانوران بحری.۲. (اسم) (زیستشناسی) پرندهای شکاری با بالهای کشیده، دُم باریک، پشت خاکستری، و سر سیاه.۳. (اسم، صفت نسبی) [قدیمی] آشنا به راههای دریایی؛ ملاح.
بحریلغتنامه دهخدابحری . [ ب َ ] (اِخ ) (ممالیک ...) ممالیک مصر از غلامان ترک یا چرکسی بودند که ابتدا در جزء قراولان مزدور الملک الصالح ایوب قرار داشتند و اولین ایشان شجرةالدر زوجه ٔ الملک الصالح است و ممالیک پس از او رسماً سلطنت مصر را به دست گرفتند و ایشان دو طبقه اند: ممالیک بحری و ممالیک ب
بحریلغتنامه دهخدابحری . [ ب َ ] (ص نسبی ) منسوب به بحر. (انساب سمعانی ). دریائی . (لغات مصوبه فرهنگستان ) (ناظم الاطباء). مقابل بری ، که دریائی باشد. که از دریا به دست آید. که در دریا زید : بحر و بر هر دو زیر فرمانش بری و بحری آفرین خوانش . <p class="author
کژغاولغتنامه دهخداکژغاو. [ ک َ ] (اِ مرکب ) کژغا. گاوی باشد که در مابین کوههای هندوستان و ختا بهم میرسد دم او را بگردن اسبان و سرهای علم بندند و آن را به ترکی ختائی قطاس میگویند و بعضی گویند گاو دریائی است و به آن اعتبار بحری قطاس خوانند. (برهان ) (آنندراج ). به معنی کژغا. (جهانگیری ). کژغاه .
غژگاولغتنامه دهخداغژگاو. [ غ َ ] (اِ مرکب ) به معنی غژغاو است که گاو قطاس باشد و بحری قطاس همان است . (برهان قاطع). نوعی از گاو است که از دم آن پرچم علم و مگس ران سازند، و آن قسم گاو در کوهستان که مابین ختا و هندوستان است به هم میرسد، به هندی آن را سری گای گویند به ضم سین مهمله . (غیاث اللغات
غژغالغتنامه دهخداغژغا. [ غ َ ] (اِ مرکب ) گاوی است که در مابین کوههای خطا وهندوستان پیدا میشود و آن را به لقب رومی قطاس میگویند، و بعضی گویند گاوی است دریایی و بحری ، قطاس به سبب آن خوانند. (برهان قاطع). و آن را پرچم نیز گویند. (فرهنگ جهانگیری ). مخفف غژغاو. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). غژگا
گاو عنبرلغتنامه دهخداگاو عنبر. [ وِ عَم ْ ب َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) پستاندار عظیم الجثه ٔ دریائی شبیه به وال که در دریا میماند. گویند عنبر فضله ٔ او است . (از آنندراج ) (از غیاث ). کاشالوت ، ماهی عنبر، باله ٔ لطمیه ، گاو بحری .قال الزمخشری سمعت ُ ناساً من اهل مکة یقول هو (ای العنبر) صفع ثور
عنبرلغتنامه دهخداعنبر. [ عَم ْ ب َ ] (ع اِ) نوعی از بوی خوش و آن سرگین ستور بحری است یا چشمه ای است آن را در آن . یا چیزی است که در قعر دریا خیزدو حیوانات بحری میخورد و میمیرد، و بیشتر در شکم ماهی یافته شود. و گویند که نوعی از موم است که بمرور ایام روان گردد و به دریا افتد و موج دریا بر کنار
بحریفرهنگ فارسی عمید۱. [مقابلِ برّی] ساکن دریا؛ دریایی: جانوران بحری.۲. (اسم) (زیستشناسی) پرندهای شکاری با بالهای کشیده، دُم باریک، پشت خاکستری، و سر سیاه.۳. (اسم، صفت نسبی) [قدیمی] آشنا به راههای دریایی؛ ملاح.
بحریلغتنامه دهخدابحری . [ ب َ ] (اِخ ) (ممالیک ...) ممالیک مصر از غلامان ترک یا چرکسی بودند که ابتدا در جزء قراولان مزدور الملک الصالح ایوب قرار داشتند و اولین ایشان شجرةالدر زوجه ٔ الملک الصالح است و ممالیک پس از او رسماً سلطنت مصر را به دست گرفتند و ایشان دو طبقه اند: ممالیک بحری و ممالیک ب
بحریلغتنامه دهخدابحری . [ ب َ ] (ص نسبی ) منسوب به بحر. (انساب سمعانی ). دریائی . (لغات مصوبه فرهنگستان ) (ناظم الاطباء). مقابل بری ، که دریائی باشد. که از دریا به دست آید. که در دریا زید : بحر و بر هر دو زیر فرمانش بری و بحری آفرین خوانش . <p class="author
دوبحریلغتنامه دهخدادوبحری . [ دُ ب َ ] (ص نسبی ) (اصطلاح عروضی ) دوبحر. (یادداشت مؤلف ). ملون . ذوبحرین . رجوع به دوبحر شود.
حجر بحریلغتنامه دهخداحجر بحری . [ ح َ ج َ رِ ب َ ](ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) ابن البیطار گوید: قال الغافقی هو حجرٌ یوجد فی ارض المغرب ترمی به امواج البحر کثیراً و هو علی شکل الفلک التی تغزل فیها النساء. مجوف علیه حب ناتی من اسفله الی اعلاه . ان شرب منه وزن دانق و هو عشر شعیرات کسرالحصاة و فتتها. قال
حجرالبحریلغتنامه دهخداحجرالبحری . [ ح َ ج َ رُل ْ ب َری ی ] (ع اِ مرکب ) رجوع بحجرالعقاب و حجرالولاده شود.
حسن بحریلغتنامه دهخداحسن بحری . [ ح َ س َن ِ ب َ ] (اِخ ) شاعر ترک درگذشته ٔ 994 هَ . ق . او راست : تعلیقه بر «فوائد ضیائیه » جامی . (کشف الظنون ).
تابین بحریلغتنامه دهخداتابین بحری . [ ن ِ ب َ ] (اِ مرکب ) فرد سرباز نیروی دریایی . فرهنگستان ایران در مقابل این کلمه لغت «ناوی » را پذیرفته است .