بحلیلغتنامه دهخدابحلی .[ ب ِ ح ِ ] (حامص مرکب ) بحل . کلمه ای است که در طلب آمرزش و مغفرت و معذرت و عذرخواهی استعمال می کنند. (ناظم الاطباء). بخشودن . حلال کردن . خشنودی اظهار کردن بمعنی حلالی و حلیت خواستن . (فرهنگ شعوری ). حلال بائی . تحلل . (یادداشت مؤلف ). و رجوع به بحلی خواستن شود.
بعلیلغتنامه دهخدابعلی . [ ب َ ](اِ خ ) (آقا یا خداوند من ). خدای مشهور کنعانیان . (قاموس کتاب مقدس ). شوهر زن . (از قاموس کتاب مقدس ).
بعلیلغتنامه دهخدابعلی . [ ب َ لی ی ] (ص نسبی ) منسوب به شهر بعلبک . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). رجوع به بعلبک .
بعلیلغتنامه دهخدابعلی . [ ب َ لی ی ] (ع اِ) روییده شده در مزرعه ای که بواسطه ٔ باران مشروب شود. (ناظم الاطباء).
بعلیلغتنامه دهخدابعلی . [ ب ُ ع َ ] (اِخ ) (ایل ...) یکی از طوایف بنی کعب خوزستان . (جغرافیای سیاسی کیهان ص 90).
بَعْلِيفرهنگ واژگان قرآنشوهرم(کلمه بعل به معناي شوهر و يا به عبارتي ديگر همسر زن است و معناي اصلي اين کلمه کسي است که قائم به امري بوده و در آن امر بي نياز از غير باشد ، مثلا به درخت خرمايي که بي نياز از آبياري با آب نهر و چشمه است و به آب باران اکتفاء ميکند بعل ميگويند و نيز به صاحب ، رب ،همنشين و مربي بعل گويند ، کلمه بع
بحلی خواستنلغتنامه دهخدابحلی خواستن . [ ب ِ ح ِ خوا / خات َ ] (مص مرکب ) حلالی خواستن . تحلل . (تاج المصادر بیهقی ). پوزش خواستن . حلیت طلبیدن . حلالی بائی طلبیدن : امیر پشیمان شد و پیر را بنواخت و ازو بحلی خواست و بازگردانیدش . (تاریخ بیهقی
تحللفرهنگ فارسی عمید۱. بحلی خواستن؛ طلب حلالیت کردن.۲. کفاره دادن برای سوگند و رها شدن از قید سوگند با دادن کفاره.
خالدلغتنامه دهخداخالد. [ ل ِ ] (اِخ ) ابن مخلد بحلی قطوانی ، مکنی به ابوالهیثم . از تابعان است و محدث نیز میباشد. رجوع به ابوالهیثم خالد شود.
تحللفرهنگ فارسی معین(تَ حَ لُّ) [ ع . ] (مص ل .) 1 - حلال طلبیدن ، بحلی خواستن . 2 - با دادن کفاره از قید سوگند رها شدن .
پوزش خواستنلغتنامه دهخداپوزش خواستن . [ زِ خوا / خا ت َ ] (مص مرکب )پوزش طلبیدن . عذر خواستن . بحلی خواستن : سیاووش را دید، بر پای خاست بخندیدو بسیار پوزش بخواست . فردوسی .و رجوع به پوزش شود.
طبسیلغتنامه دهخداطبسی . [ طَ ب َ ] (اِخ ) محمدبن محمد طبسی و مکنی به ابوجعفر. نزیل جرجان . وی کتاب المجروحین را از ابوحاتم محمدبن حبان بستی روایت کرده است و ابومسعود بحلی حافظ از وی روایت دارد. (انساب سمعانی برگ 367).
بحلی خواستنلغتنامه دهخدابحلی خواستن . [ ب ِ ح ِ خوا / خات َ ] (مص مرکب ) حلالی خواستن . تحلل . (تاج المصادر بیهقی ). پوزش خواستن . حلیت طلبیدن . حلالی بائی طلبیدن : امیر پشیمان شد و پیر را بنواخت و ازو بحلی خواست و بازگردانیدش . (تاریخ بیهقی