بختورفرهنگ فارسی عمیدصاحب بخت و دولت؛ خوشبخت؛ بختیار: ◻︎ آنکه ترازوی سخن سخته کرد / بختوران را به سخن پخته کرد (نظامی۱: ۲۲).
بختورلغتنامه دهخدابختور. [ ب ُ / ب َ ] (اِ) بختو. رعد. (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (برهان قاطع). غرنده مثل ابر. (شرفنامه منیری ) : عاجز شود ز اشک دو چشم و غریو من ابر بهارگاهی و بختور در مطیر . رودکی .<br
بختیارلغتنامه دهخدابختیار. [ ب َ ] (اِخ ) دهی از دهستان افشاریه ٔ ساوجبلاغ بخش کرج است که 453 تن سکنه دارد. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 1).
بختیارلغتنامه دهخدابختیار. [ ب َ ] (اِخ ) ابن محمد مکنی به ابوحرب . ممدوح منوچهری است و به تقریب ، نه قطع و یقین ، او فرزند علاءالدوله ابوجعفر محمدبن دشمنزیار فرزند کاکویه و حاکم نطنز باشد. مسجد جامع سمنان را کتیبه ای است از امیر اجل بختیار پسر محمد حاکم قومس که بی شک میان سالهای <span class="h
مطعملغتنامه دهخدامطعم . [ م ُ ع َ ] (ع ص ) بختور و مرزوق . (منتهی الارب ). مرد بختور و مرزوق .(آنندراج ) (ناظم الاطباء). مرزوق . (اقرب الموارد).
پیشانی داشتنلغتنامه دهخداپیشانی داشتن . [ ت َ ] (مص مرکب ) خوشبخت بودن . اقبال نیکو داشتن . بختور بودن .
بختکاللغتنامه دهخدابختکال . [ ب َ ] (ص مرکب ) کج بخت . ژولیده طالع. که بختور نیست . (یادداشت های لغتنامه ).
بختبرگشتهفرهنگ مترادف و متضادادبار، بدبخت، بدطالع، شوربخت، پیشانیسیاه، مدبر، مفلوک ≠ اقبالمند، بختور، خوشاقبال، ستارهدار