بختیلغتنامه دهخدابختی . [ ب َ ] (اِخ ) از شعرای تبریز که بیشتر عمر خود را در شیراز گذرانده است . (فرهنگ سخنوران ). ازوست :امید جور از تو ندارم چه جای لطف نومیدیم ببین به چه غایت رسیده است .(ازقاموس الاعلام ).
بختیلغتنامه دهخدابختی . [ ب َ ] (اِخ ) دهی از دهستان بزینه رودبخش قیدار زنجان . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
بختیلغتنامه دهخدابختی . [ ب َ ] (اِخ ) نام یکی از عشایر کرد. بنا بروایت شرفنامه ، کیش یزیدی در میان بسی از طوایف کرد، از آن جمله قسمتی از عشایر بختی و محمودی و دنبلی انتشار داد. (از کرد و پیوستگی نژادی او ص 131).
بختیلغتنامه دهخدابختی . [ ب ُ ] (اِ) شتر قوی درازگردن متولد از عربی و عجمی منسوب است به بخت نصر. (منتهی الارب ). قسمی شتر. شتر خراسانی . (یادداشت مؤلف ). شتر قوی بزرگ که از جانب خراسان آرند. نوعی شتر قوی بزرگ سرخ که از جانب خراسان آرند و این منسوب به بخت است که پادشاهی بوده است و آن را بخت ن
سرپل ساحلیbeachheadواژههای مصوب فرهنگستانمنطقۀ مشخصی از ساحل دشمن که چنانچه تصرف و نگهداری شود پیاده کردن افراد و وسایل را در ساحل امکانپذیر میکند و فضای رزمایشی لازم برای عملیات طرحریزیشده به ساحل را فراهم میسازد
بختگیلغتنامه دهخدابختگی . [ ب َ ت َ ] (اِخ ) دهی از دهستان مسکون بخش جبال بارز جیرفت . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
نیک بختیلغتنامه دهخدانیک بختی . [ ب َ ] (حامص مرکب ) سعادت . توفیق . فلاح . خوشبختی : خوبان همه سپاهند اوشان خدایگان است مر نیک بختی ام را بر روی او نشان است . رودکی .که تو نیک بختی ز یزدان شناس مدار از تن خویش هرگز سپاس . <p c
اشتر بختیلغتنامه دهخدااشتر بختی . [ اُ ت ُ رِ ب ُ ](ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) اشتر خراسانی : از من عجب میکردند که یا بنت ذویب ، این نه آن خر است که با ما براه می آید، این اشتر بُختی است . من گفتم این نه آن خر است این کاری دیگر است . (تاریخ سیستان ).اشتران بختیم اندر سبق <b
تیره بختیلغتنامه دهخداتیره بختی . [ رِ / رَ ب َ ] (حامص مرکب ) بدبختی . تیره روزی . سیه روزی . شقاوت : کجا کاهلی تیره بختی بودبه او بر همی رنج و سختی بود. فردوسی .رجوع به تیره و دیگر ترکیبهای آن شود.<br
بختیارلغتنامه دهخدابختیار. [ ب َ ] (اِخ ) دهی از دهستان افشاریه ٔ ساوجبلاغ بخش کرج است که 453 تن سکنه دارد. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 1).
بختیاریلغتنامه دهخدابختیاری . [ ب َ ] (اِ) نام مقامی در یکی از دستگاههای موسیقی ایران . و رجوع به مجمعالادوار نوبت سوم ص 100 شود.
اشتر خراسانیلغتنامه دهخدااشتر خراسانی . [ اُ ت ُ رِ خ ُ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) بختی . و رجوع به اشتر بختی و بختی و شتر خراسانی شود.
بختیارلغتنامه دهخدابختیار. [ ب َ ] (اِخ ) دهی از دهستان افشاریه ٔ ساوجبلاغ بخش کرج است که 453 تن سکنه دارد. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 1).
بختیاریلغتنامه دهخدابختیاری . [ ب َ ] (اِ) نام مقامی در یکی از دستگاههای موسیقی ایران . و رجوع به مجمعالادوار نوبت سوم ص 100 شود.
حسن نوبختیلغتنامه دهخداحسن نوبختی . [ ح َ س َ ن ِ ن َ / نُو ب َ ] (اِخ ) ابن حسین مکنی به ابومحمدخواهرزاده ٔ سهل بن اسماعیل نوبختی و شیعی بود و در 402 هَ . ق . درگذشت . وی «کون و فساد» ارسطو را مختصر کرده است ، و نام شش کتاب دیگر ا
حسن نوبختیلغتنامه دهخداحسن نوبختی . [ ح َ س َ ن ِ ن َ / نُو ب َ ] (اِخ ) ابن موسی مکنی به ابومحمد بغدادی شیعی متکلم . پس از سال 300 هَ . ق . زنده بوده است . اوراست : «الاعتبار و التمییز و الانصار» و «التوحید کوچک » و «التوحید بزرگ
پیروزبختیلغتنامه دهخداپیروزبختی . [ ب َ ] (حامص مرکب ) حالت و چگونگی پیروزبخت : به پیروزبختی فروخواندم ز سختی برو جان برافشاندم . فردوسی .همه فال خسرو در آن پیش تخت به پیروزبختی برآورد بخت .نظامی .
خاندان نوبختیلغتنامه دهخداخاندان نوبختی . [ دا ن ِ ن َ / نُو ب َ ] (اِخ ) نام یکی از خاندانهای مشهور ایرانی بوده است . رجوع به نوبختی شود.
چیربختیلغتنامه دهخداچیربختی . [ ب َ ] (حامص مرکب ) حالت و چگونگی چیربخت . غلبه . پیروزی : ببینیم تابر که سختی بودکه را زآسمان چیربختی بود.اسدی (گرشاسب نامه ).