بخردلغتنامه دهخدابخرد. [ ب ِ خ ِرَ ] (ص مرکب ) بِخْرَد. باخرد. خردمند : نصرت به دین کن ای بخرد مر خدای راگر بایدت که بهره بیابی ز نصرتش . ناصرخسرو.چو مردم بخرد آبروی را همه سال به کُرْه بنده ٔ اینیم و چاکر آنیم . <p class="
بخردلغتنامه دهخدابخرد. [ ب ِ رَ ] (اِ) هوش . عقل . شعور. (ناظم الاطباء). بدین معنی در فرهنگهای دیگر دیده نشد.
بخردلغتنامه دهخدابخرد. [ ب ِ رَ ] (ص مرکب ) خردمند. صاحب عقل . گویا در اصل باخرد بوده مخفف گشته حرکت باء هم مبدل گشت . با فتح باء هم صحیح است . (فرهنگ نظام ). هوشیار. (غیاث اللغات ). هوشمند. صاحب ادراک . خبردار. (ناظم الاطباء). عاقل . خردمند. فرزانه . ذولب . ذونهیه . لبیب . باخرد. صاحب شعور.
بیخردلغتنامه دهخدابیخرد. [ خ ِ رَ ] (ص مرکب ) بی عقل . بی وقوف . (آنندراج ). سفیه . ناخردمند. نابخرد. بی ادراک . مأموه . (یادداشت بخط مؤلف ). بی عقل . بی فکر. بی اندیشه : ببردش ورا هوش و دانش خدای مرا بیخرد یافت آن تیره رأی . فردوسی .</p
بیخردفرهنگ مترادف و متضادبیشعور، بیعقل، بیفراست، تهیمغز، کمخرد، مجنون، نادان، نافرزانه، نفهم ≠ بخرد، خردمند، فرزانه
بخردنلغتنامه دهخدابخردن . [ ب ُ رَ دَ ] (مص ) بخریدن . مصروع شدن . (ناظم الاطباء) (از شعوری ج 1 ورق 218). و رجوع به بخریدن شود.
بخردنوازلغتنامه دهخدابخردنواز. [ ب ِ رَ ن َ ] (نف مرکب ) که بخرد را نوازد. خردمندنواز. خردمندپرور : خدای خردبخش بخردنوازهمان ناخردمند را چاره ساز.نظامی .
بخردوارلغتنامه دهخدابخردوار. [ ب ِ رَ] (ص مرکب ) خردمندانه . هوشیارانه : امیر سخت شادمانه شد و گفت ای طاهر،... سخت بخردوار جوابی است . (از تاریخ بیهقی ).
بخردیلغتنامه دهخدابخردی . [ ب ِ رَ ] (حامص مرکب ) عقل . خرد. لب . هوش . دراکه . دانایی . (فرهنگ نظام ). فراست . زیرکی . دانایی . کیاست . (ناظم الاطباء). خردمندی . فرزانگی . هوشیاری . (شرفنامه ٔ منیری ). دانایی . (غیاث اللغات ) : که اندیشه ای در دلم ایزدی فراز آم
بخردنلغتنامه دهخدابخردن . [ ب ُ رَ دَ ] (مص ) بخریدن . مصروع شدن . (ناظم الاطباء) (از شعوری ج 1 ورق 218). و رجوع به بخریدن شود.
بخردنوازلغتنامه دهخدابخردنواز. [ ب ِ رَ ن َ ] (نف مرکب ) که بخرد را نوازد. خردمندنواز. خردمندپرور : خدای خردبخش بخردنوازهمان ناخردمند را چاره ساز.نظامی .
بخردوارلغتنامه دهخدابخردوار. [ ب ِ رَ] (ص مرکب ) خردمندانه . هوشیارانه : امیر سخت شادمانه شد و گفت ای طاهر،... سخت بخردوار جوابی است . (از تاریخ بیهقی ).
بخردیلغتنامه دهخدابخردی . [ ب ِ رَ ] (حامص مرکب ) عقل . خرد. لب . هوش . دراکه . دانایی . (فرهنگ نظام ). فراست . زیرکی . دانایی . کیاست . (ناظم الاطباء). خردمندی . فرزانگی . هوشیاری . (شرفنامه ٔ منیری ). دانایی . (غیاث اللغات ) : که اندیشه ای در دلم ایزدی فراز آم
نابخردلغتنامه دهخدانابخرد. [ ب ِ رَ ] (ص مرکب ) نادان . بی عقل .(آنندراج ) (ناظم الاطباء). بی خرد. جاهل : بگردان [ خدایا ] ز جانش نهیب بدان بپرداز گیتی ز نابخردان . فردوسی .که گیتی بشوئی ز رنج بدان ز گفتار و کردار نابخردان .
نابخرددیکشنری فارسی به انگلیسیasinine, fool, foolish, harebrained, infatuated, insensate, irrational, mad, nitwit, peasant, simple, unwise