بخورلغتنامه دهخدابخور. [ب َ ] (ع اِ) آنچه بدان بوی دهند. (منتهی الارب ) (آنندراج ). آنچه بدان بوی دهند و بوی خوش پراکنده کند. (ناظم الاطباء). هرچه بوی دود آن گرفته شود از صمغها و چیزهای خوشبو. (از اقرب الموارد). آنچه از آن بو دهند. خوشبویی که از سوختن بعض ادویه حاصل شود مانند عود و لوبان و غی
بخورلغتنامه دهخدابخور. [ ب ِ / ب ُ خَوْر / خُرْ ] (ص مرکب ) بسیارخوار. مقابل نخور: آدم بخوری است . (یادداشت مؤلف ).
بخورفرهنگ فارسی عمیددارای اشتهای زیاد برای غذا؛ بااشتها؛ پُرخور.⟨ بخورونمیر: [عامیانه] مقدار بسیار کم غذا یا پول که بهسختی خوراک و معاش شخص را تٲمین میکند؛ خوراک اندک.
بُخورفرهنگ فارسی طیفیمقوله: مادۀ غیرآلی گاه بخور، اتُمیزور، افشانه، اسپری، جت، دستگاه تقطیر، بویلر، دیگ بُخار اتوبخار
بخور مریملغتنامه دهخدابخور مریم . [ ب َ / ب ُ رِ م َرْ ی َ ] (ترکیب اضافی ) گیاهی است از تیره ٔ پامچالها که از گلهای زینتی مرغوب است . گلهای آن دارای دم گل خمیده میباشد و ریشه اش ضخیم غده ای است . گلهایش برنگهای ارغوانی و قرمزِ تیره و سفید و صورتی میباشد. در ریشه
بخوراتلغتنامه دهخدابخورات . [ ب َ / ب ُ ] (ع اِ) ج ِ بخور. داروهایی که در بخور دادن بکار می برند. (ناظم الاطباء). و رجوع به بخور شود.
بخورالاکرادلغتنامه دهخدابخورالاکراد. [ ب َ / ب ُ رُل ْ اَ ] (ع اِ مرکب ) گیاهی است علفی ، پایا، به ارتفاع 60 سانتیمتر تا یک متر (در محیطهای مساعد تا 2 متر) که در مزارع مرطوب ، چمنزارها، جنگلها و گاه
incenseدیکشنری انگلیسی به فارسیبخور دادن، بخور خوشبو، بخور دادن به، تحریک کردن، تهییج کردن، خشمگین کردن
بخور مریملغتنامه دهخدابخور مریم . [ ب َ / ب ُ رِ م َرْ ی َ ] (ترکیب اضافی ) گیاهی است از تیره ٔ پامچالها که از گلهای زینتی مرغوب است . گلهای آن دارای دم گل خمیده میباشد و ریشه اش ضخیم غده ای است . گلهایش برنگهای ارغوانی و قرمزِ تیره و سفید و صورتی میباشد. در ریشه
بخور مورسکرلغتنامه دهخدابخور مورسکر. [ ب َ / ب ُ رِ رِک َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) (یعنی بخور مردم مریطانی ، یا بخور مریطانی ) یقطوم . بخورالبربر. سرغنت . بخور مورشکة. او سرغنید. (یادداشت مؤلف ). رجوع به بخورالبربر و یا سرغنت شود.
بخور و نمیرلغتنامه دهخدابخور و نمیر. [ب ِ / ب ُ خوَ رُ / خُرُ ن َ ] (ص مرکب ) مقداری از غذا که فقط برای ادامه ٔ زندگی کفایت کند. (فرهنگ فارسی معین ). رزق و روزی بسیار قلیل . قوت لایموت . قوت روزگذار: اقل مایقنع از خور.- <span cl
مبخورلغتنامه دهخدامبخور. [ م َ ] (ع ص ) مخمور. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (ذیل اقرب الموارد). و رجوع به مخمور شود. || بخور کرده شده . (آنندراج ).
آبخورلغتنامه دهخداآبخور. [ خوَرْ / خُرْ ] (اِ مرکب ) محل آب خوردن و آب برداشتن جانور و آدمی از نهر و جز آن . ورد. مورد. منهل . سَقایه . شرعه . شریعه . عطن . مشرب . مشرع . معطن . منزل . آبشخور. آبشخورد. آبخورد : سر فروبردم میان آبخور
آبخورفرهنگ فارسی عمید‹آبخورد، آبشخور›۱. (کشاورزی) مقدار قابلیت زمین برای جذب آب.۲. آن قسمت از اجسام شناور که در آب قرار میگیرد.۳. [قدیمی] کنار رودخانه، تالاب، سرچشمه، و محلی که از آنجا آب بردارند یا آب بخورند: ◻︎ وز آن آبخور شد به جای نبرد / پراندیشه بودش دل و روی زرد (فردوسی: ۲/۱۸۴ حاشیه).۴. (ا