بدخشفرهنگ فارسی عمیدنوعی لعل که از معادن بدخشان، ناحیهای در شرق افغانستان، استخراج میشده.⟨ بدخش مذاب: [قدیمی، مجاز]۱. شراب سرخ.۲. لعل: ◻︎ صبح ستارهنمای، خنجر توست اندر آن / گاه درخش جهان، گاه بدخش مذاب (خاقانی: ۴۸).
بدخشلغتنامه دهخدابدخش . [ ب َ دَ ] (اِخ )مخفف بدخشان . (برهان قاطع). بدخشان که دارای معدن لعل و طلا میباشد و گوسپند آنجا ببزرگی معروف است . (ناظم الاطباء). || لعل . (فرهنگ رشیدی ). و چون لعل از بدخش آرند، لعل را نیز بدخش گویند. (از برهان قاطع). لعل را بمجاز بدخش گویند. (از انجمن آرا) (از آنند
بیذخشلغتنامه دهخدابیذخش . [ ذَ ] (اِخ ) بذخش . بدیشخ . لقب مرزبانان ارمنستان و گرجستان و بذخش ها علاوه بر حکومت ریاست اسواران ولایتی را هم عهده دار بوده اند. (از ایران در زمان ساسانیان ص 37، 122 و 15
بدخشیلغتنامه دهخدابدخشی . [ ب َ دَ ] (اِخ ) محمد (حمید). شاعر و معاصر امیرعلیشیر نوایی بوده و رساله ای در معما نوشته است . از اوست : خیال خنجرش دردیده ٔ بیخواب می گرددبمثل ماهیی کاندر میان آب می گردد .(از مجالس النفائس ص 95
بدخشیلغتنامه دهخدابدخشی . [ ب َ دَ ] (اِخ ) ملک الشعراء مولانا محمد. از شاعران قرن نهم هجری و به الغبیک منتسب بوده است . از اوست :ای زلف شب مثال ترا در بر آفتاب از شب که دید سایه که افتد بر آفتاب زاغی است طره ٔ توهمایون که آشیان بالای سرو دارد و زیر پر آفتاب .(از مجالس النف
بدخشیلغتنامه دهخدابدخشی . [ ب َ دَ ] (ص نسبی ) منسوب به بدخشان . بدخشانی : بخندید بهرام و کرد آفرین رخش گشت همچون بدخشی نگین . فردوسی .بیست پاره لعل بدخشی بغایت نیکو. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 296).
لعل بدخشیلغتنامه دهخدالعل بدخشی . [ ل َ ل ِ ب َ دَ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) لعلی که از بدخشان آرند. رجوع به لعل شود.نسترن لؤلوی بیضا دارد اندر مرسله ارغوان لعل بدخشی دارد اندر گوشوار.فرخی .
بدخشانلغتنامه دهخدابدخشان . [ ب َ دَ ] (اِخ ) شهری است [ از حدود خراسان ] بسیارنعمت و جای بازرگانان و اندر وی معدن سیم است و زر و بیجاده و لاجورد و از تبت مشک بدانجا برند. (حدود العالم ). گوسفند در آن ناحیت باشد که بر او سوار شوند از غایت بزرگی و قوت . (از فرهنگ سروری ) (از برهان قاطع). بدخشان
بدخشاناتلغتنامه دهخدابدخشانات . [ ب َ دَ ] (اِخ ) ج ِ بدخشان . نواحی بدخشان : اگر بلاد ماوراءالنهر و بدخشانات در تحت لوای فلک فرسای و چتر سپهرآسایش (سطان محمودمیرزا) آسود... (مجالس النفائس ص 173).
بدخشانیلغتنامه دهخدابدخشانی . [ ب َ دَ ] (ص نسبی ) منسوب به بدخشان . || لعل . (زمخشری ). یاقوت . (از دزی ج 1 ص 57) : وز انگشت شاهان سفالین نگین بدخشانی آید بچشم کهین .ابوشکور
بدخشیلغتنامه دهخدابدخشی . [ ب َ دَ ] (اِخ ) محمد (حمید). شاعر و معاصر امیرعلیشیر نوایی بوده و رساله ای در معما نوشته است . از اوست : خیال خنجرش دردیده ٔ بیخواب می گرددبمثل ماهیی کاندر میان آب می گردد .(از مجالس النفائس ص 95
بدخشیلغتنامه دهخدابدخشی . [ ب َ دَ ] (اِخ ) ملک الشعراء مولانا محمد. از شاعران قرن نهم هجری و به الغبیک منتسب بوده است . از اوست :ای زلف شب مثال ترا در بر آفتاب از شب که دید سایه که افتد بر آفتاب زاغی است طره ٔ توهمایون که آشیان بالای سرو دارد و زیر پر آفتاب .(از مجالس النف
بلخشلغتنامه دهخدابلخش . [ ب َ خ َ ] (ع اِ) معرب بدخش ، یا صورتی و تلفظی از آن . لعل . (از فرهنگ فارسی معین ). لعل بدخشی . (یادداشت مرحوم دهخدا). گوهری است که از بلخشان آورند و آن شهری است در سرزمین ترکان . (از ذیل اقرب الموارد). رجوع به بدخش و صبح الاعشی ج 2
لعلفرهنگ فارسی عمید۱. (زمینشناسی) نوعی سنگ قیمتی از ترکیبات آلومینیوم به رنگ سرخ، مانند یاقوت.۲. [قدیمی، مجاز] لب معشوق.⟨ لعل آبدار: [قدیمی، مجاز] لعل شفاف و درخشان.⟨ لعل بدخش: (زمینشناسی) [قدیمی] لعلی که از معادن بدخشان به دست آید؛ لعل بدخشان.⟨ لعل بدخشی: (زمینشناسی) [قدیم
رمانیلغتنامه دهخدارمانی . [ رُم ْ ما ] (ص نسبی ،اِ) آنچه در شکل و رنگ شبیه انار باشد. (از اقرب الموارد). و مشابهت را بیشتر رنگ سرخ از آن اراده کنند. || لعل و یاقوت . (آنندراج ) : رسیدم من به درگاهی که دولت از او خیزد چو رمانی ز معدن . منوچه
پرخشلغتنامه دهخداپرخش . [ پ َ رَ ] (اِ) پرَخج . پرخچ . فرخچ . فرخج . فرخش . کفل اسب . پشت اسب .(حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نسخه ٔ نخجوانی ). کفل و ساغری اسب و استر و غیره . (برهان ). در لغت نامه ٔ منسوب به اسدی آمده است : پرخش کفل باشد. منجیک گوید : راست چو پرخش بچشمم آید
اسبفرهنگ فارسی طیفیمقوله: حرکت ، بدخش، مادیان، خنگ، مرکب، بارگی، خیل رخش اسب جوان، کره انواع اسب: جنگی، بارکش، خراس، اخته نژاد اسب: عرب، کرد، عرب کرد، ترکمن، عرب ترکمن، چناران، سیلمی، پونی، هانوورین، اولدنبرگر، پرشرون، تاروبرد، توروبرد، مجار، شتلاند، آنگلوعرب، کَسپینپونی، تازی بدن اسب: سر، گردن، یال، کمر، کپل، دم، د
بدخشانلغتنامه دهخدابدخشان . [ ب َ دَ ] (اِخ ) شهری است [ از حدود خراسان ] بسیارنعمت و جای بازرگانان و اندر وی معدن سیم است و زر و بیجاده و لاجورد و از تبت مشک بدانجا برند. (حدود العالم ). گوسفند در آن ناحیت باشد که بر او سوار شوند از غایت بزرگی و قوت . (از فرهنگ سروری ) (از برهان قاطع). بدخشان
بدخشاناتلغتنامه دهخدابدخشانات . [ ب َ دَ ] (اِخ ) ج ِ بدخشان . نواحی بدخشان : اگر بلاد ماوراءالنهر و بدخشانات در تحت لوای فلک فرسای و چتر سپهرآسایش (سطان محمودمیرزا) آسود... (مجالس النفائس ص 173).
بدخشانیلغتنامه دهخدابدخشانی . [ ب َ دَ ] (ص نسبی ) منسوب به بدخشان . || لعل . (زمخشری ). یاقوت . (از دزی ج 1 ص 57) : وز انگشت شاهان سفالین نگین بدخشانی آید بچشم کهین .ابوشکور
بدخشیلغتنامه دهخدابدخشی . [ ب َ دَ ] (اِخ ) محمد (حمید). شاعر و معاصر امیرعلیشیر نوایی بوده و رساله ای در معما نوشته است . از اوست : خیال خنجرش دردیده ٔ بیخواب می گرددبمثل ماهیی کاندر میان آب می گردد .(از مجالس النفائس ص 95
بدخشیلغتنامه دهخدابدخشی . [ ب َ دَ ] (اِخ ) ملک الشعراء مولانا محمد. از شاعران قرن نهم هجری و به الغبیک منتسب بوده است . از اوست :ای زلف شب مثال ترا در بر آفتاب از شب که دید سایه که افتد بر آفتاب زاغی است طره ٔ توهمایون که آشیان بالای سرو دارد و زیر پر آفتاب .(از مجالس النف