بدراهلغتنامه دهخدابدراه . [ ب َ ] (ص مرکب ) ستوری که بد راه رود. بدرو. (فرهنگ فارسی معین ). مقابل خوش راه : اسبی بدراه . (یادداشت مؤلف ). || بدآیین . (آنندراج ). منحرف شونده از جاده ٔ مستقیم ، و شریر و گمراه و در جاده ٔ خطا افتاده . (از ناظم الاطباء) : گویند فرعون
چبدرهلغتنامه دهخداچبدره . [ ] (اِخ ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: قریه ای است از محال سجاس رود زنجان که خالصه ٔ دیوانی و قدیم النسق است . اراضی آن از چشمه مشروب میشود، هوایش ییلاقی و محصولش غله ٔ دیمی و آبی است و ده خانوار سکنه دارد. (از مرآت البلدان ج 4 ص <span
بدرهلغتنامه دهخدابدره . [ ب َ رَ / رِ ] (از ع ، اِ) (از بدرة عربی ) خریطه ای از جامه و یا گلیم یا تیماج که طول آن از عرضش اندک بیشتر باشد و آن را پر از پول و زر کنند. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). خریطه ٔ مربع از چرم و پلاس که طولش اندکی از عرض بیشتر باش
تیره راهلغتنامه دهخداتیره راه . [ رَ / رِ ] (ص مرکب ) راه تاریک . || بدراه . بددین . منحرف : زمانی همی گفت بر ساوه شاه چه سود آمد از جادوی تیره راه . فردوسی .رجوع به تیره و دیگر ترکیبهای آن شود.
بدرهلغتنامه دهخدابدره . [ ب َ رَه ْ ] (ص مرکب ) بدراه . ستوری که بد راه رود : وین لاشه خر ضعیف بدره رااندر دم رفته کاروان بندم . مسعودسعد. || بدعمل . بدکردار. گمراه . آنکه به کارهای ناشایست پردازد : کدام