بدراهلغتنامه دهخدابدراه . [ ب َ ] (ص مرکب ) ستوری که بد راه رود. بدرو. (فرهنگ فارسی معین ). مقابل خوش راه : اسبی بدراه . (یادداشت مؤلف ). || بدآیین . (آنندراج ). منحرف شونده از جاده ٔ مستقیم ، و شریر و گمراه و در جاده ٔ خطا افتاده . (از ناظم الاطباء) : گویند فرعون
چبدرهلغتنامه دهخداچبدره . [ ] (اِخ ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: قریه ای است از محال سجاس رود زنجان که خالصه ٔ دیوانی و قدیم النسق است . اراضی آن از چشمه مشروب میشود، هوایش ییلاقی و محصولش غله ٔ دیمی و آبی است و ده خانوار سکنه دارد. (از مرآت البلدان ج 4 ص <span
استغواءلغتنامه دهخدااستغواء. [ اِ ت ِغ ْ ] (ع مص ) طلب گمراهی کردن . || بیراه کردن . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ). بدراهی دادن . گمراه کردن .
بدرهیلغتنامه دهخدابدرهی . [ ب َ رَ ] (حامص مرکب ) بدراهی . بدعملی . بدکرداری . گمراهی : که گفتند جاسوس بدگوهریدبه جاسوسی و بدرهی اندرید. شمسی (یوسف وزلیخا).ز ما دیده ای زشتی و بدرهی چه گوییم دانی و خود آگهی .<p class="author
سوءلغتنامه دهخداسوء. (ع اِمص ، اِ) بدی . (منتهی الارب ) (ترجمان القرآن ) (آنندراج ) : نعوذ باﷲ من قضاءالسوء. (تاریخ بیهقی ). فانقلبوا بنعمة من اﷲ و فضل لم یمسَسْهم سوء و اتبعوا رضوان اﷲ و اﷲ ذوفضل عظیم . (قرآن 174/3).- <span class