بدپیشهلغتنامه دهخدابدپیشه . [ ب َ ش َ / ش ِ ] (ص مرکب ) آنکه بدی پیشه ٔ خود کند. بدکردار. بدعمل . بدفعل . (فرهنگ فارسی معین ) : که آن ترک بدپیشه و ریمنست که هم بدنژاد است و هم بدتنست . فردوسی .|| فاس
بدیسهلغتنامه دهخدابدیسه . [ ب َ س َ / س ِ ] (اِ) چرم و چوبی باشد مدور که در گلوی دوک کنند. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). || تخته ٔ میان سوراخ مدوری که بر سر دیرک خیمه گذارند. (از برهان قاطع) (ناظم الاطباء). بادریسه ٔ خیمه . (انجمن آرا). و رجوع به بادریسه
بدعملفرهنگ مترادف و متضادبدپیشه، بدفعال، بدفعل، بدکار، بدکردار، بدکنش، دغل، شریر، گناهکار، نامهسیاه ≠ درستکار
بدمعاشلغتنامه دهخدابدمعاش . [ ب َ م َ ] (ص مرکب ) کسی که معیشت و گذران او فراخ نباشد. (ناظم الاطباء). بدروزگار و بدزندگانی . (آنندراج ). || بدپیشه و فاسق . (ناظم الاطباء).
فاسقفرهنگ مترادف و متضادبدپیشه، بیتقوا، بیعفاف، بیناموس، تبهکار، رفیق، رفیقه، زناکار، فاجر، فاسد، لات، معشوق، معشوقه، نابکار، ناپارسا، نادرست، نامتقی، هرزه ≠ صالح
گمانیدنلغتنامه دهخداگمانیدن . [ گ ُ دَ ] (مص ) گمان کردن . اعتقاد داشتن . اندیشیدن . باور کردن : سپاهی که سگسار خوانندشان پلنگان جنگی گمانندشان . فردوسی .همانا گماند که من کودکم به دانش چنانچون بسال اندکم . ا
پیشهفرهنگ فارسی عمید۱. هر کاری که کسی برای امرار معاش در پیش بگیرد؛ شغل؛ حرفه؛ کار؛ هنر: زراعتپیشه.۲. عادت و خوی (در ترکیب با کلمۀ دیگر): آزپیشه، بدپیشه، بیدادپیشه، جفاپیشه، خردپیشه، ستمپیشه، عاشقپیشه، عیارپیشه، کرمپیشه، گداپیشه، هنرپیشه.⟨ پیشه ساختن: (مصدر متعدی) [قدیمی] = ⟨ پیشه کردن&l