بدکنشلغتنامه دهخدابدکنش . [ ب َ ک ُ ن ِ ] (ص مرکب ) بدکردار. ترمنشت . بدفعل . بدعمل . بدکنشت . (ناظم الاطباء).
بدعملفرهنگ مترادف و متضادبدپیشه، بدفعال، بدفعل، بدکار، بدکردار، بدکنش، دغل، شریر، گناهکار، نامهسیاه ≠ درستکار
نیکی کنشلغتنامه دهخدانیکی کنش . [ ک ُ ن ِ ] (ص مرکب ) نیک رفتار. نیکوفعال . مقابل بدکنش : چو نیکی کنش باشی و بردبارنباشی به چشم خردمند خوار. فردوسی .بپرسیدش از راد و خردک منش ز نیکی کنش مردم و بدکنش .فردوسی .<