برتنیلغتنامه دهخدابرتنی . [ ب َ ت َ ] (حامص مرکب ) حالت و چگونگی برتن . غرور و تکبر و تجبر. (برهان ) (آنندراج ). تبختر. (ناظم الاطباء). عجب . کبر. مقابل فروتنی . تبختر و تفاخر. (مجمعالفرس ) : ندانم کت آموخت این برتنی ترا با چنین کیش آهرمنی .<p class="author"
برتنگفرهنگ فارسی عمید۱. تنگی که بالای زین اسب میبندند؛ زبرتنگ.۲. بندی که با آن اطفال را در قنداق یا در گهواره میبستند.
برتنگلغتنامه دهخدابرتنگ . [ ب َ ت َ ] (اِ مرکب ) تنگ زبرین ستور. (یادداشت مؤلف ). تنگ دوم باشد از دو تنگ زین و بمعنی تنگ بالا است که آنرا زبرتنگ نیز خوانند. (آنندراج ) (برهان ). تنگ دویم از زین اسب . (ناظم الاطباء) : بگسلد بر اسب عشق عاشقان برتنگ صبرچون کشد بر
برتنیدنلغتنامه دهخدابرتنیدن . [ ب َ ت َ دَ ] (مص مرکب ) تنیدن : گر تنم از جامه برهنه شودعلم و خرد گرد تنم برتنم . ناصرخسرو.جانت برهنه است و تو این تار و پودبر تن تاریک همی برتنی . ناصرخسرو.گرد خود چون
جعمصلغتنامه دهخداجعمص . [ ] (ع مص ) خرامیدن .به ناز و برتنی راه رفتن . (دزی ). || (ص ) خشن و سخت . || دهقان خشن و درشت . (دزی ).
جفخلغتنامه دهخداجفخ . [ ج َ ] (ع مص ) فخر و تکبر کردن . (تاج المصادر بیهقی ) (المصادر زوزنی ). تکبر کردن و فخر نمودن . (منتهی الارب ). برتنی کردن . رجوع به جفاخ شود.
ترومتیلغتنامه دهخداترومتی . [ ت َ رُ م َ ] (اِ مص ) ترمنشت . مقابل آرمتی . بادسری و خیره سری و ناسازگاری و برتنی و سرکشی . رجوع به ترمنشت و فرهنگ ایران باستان ص 83 شود.
تکبرفرهنگ مترادف و متضاد۱. افاده، برتنی، تبختر، تفرعن، خودبزرگبینی، خودبینی، خودپرستی، خودپسندی، خودخواهی، صلف، غرور، فیس، کبر، گردنکشی، لاف، نازش، نخوت ≠ فروتنی ۲. افاده کردن، کبر ورزیدن، بزرگمنشی کردن
برتنیدنلغتنامه دهخدابرتنیدن . [ ب َ ت َ دَ ] (مص مرکب ) تنیدن : گر تنم از جامه برهنه شودعلم و خرد گرد تنم برتنم . ناصرخسرو.جانت برهنه است و تو این تار و پودبر تن تاریک همی برتنی . ناصرخسرو.گرد خود چون