بردبرلغتنامه دهخدابردبر. [ ب َ ب َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان مرغا بخش ایزه شهرستان اهواز. کوهستانی و معتدل است . سکنه ٔ آن 106 تن می باشد. آب آن از چشمه و محصول آن گندم و جو و شغل اهالی زراعت است و راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج <span class="hl"
بردبرلغتنامه دهخدابردبر. [ ب ُ ب َ ] (اِخ )دهی است از دهستان جانکی بخش لردگان شهرستان شهرکرد. سکنه 439 تن است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
بردبارلغتنامه دهخدابردبار. [ ب ُ ] (ص مرکب ) حلیم . (دهار) (ترجمان القرآن ). حمول . متحمل . (انجمن آرا) (آنندراج ). تاب آورنده و تحمل کننده . (برهان ) (انجمن آرا).صابر. صبور. (یادداشت مؤلف ). پرحوصله . شکیبا. باصبر و با تحمل و پذیرفتار. (ناظم الاطباء) : گشاده دلان ر
بردبردلغتنامه دهخدابردبرد. [ ب َ ب َ] (اِ مرکب ) بردابرد. (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). و آن امر بدور شدن باشد یعنی دورشو. (برهان ).
بلایه زادهلغتنامه دهخدابلایه زاده . [ ب َ ی َ / ی ِ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) زنازاده : سلم آواز داد سرهنگی را از سرهنگان کرمانی نامش محمدبن مثنی ، و گفت بگوی آن کشتیبان را که امیر فرموده که به در آی . محمد گفت
سنگ استنجالغتنامه دهخداسنگ استنجا.[ س َ گ ِ اِ ت ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) نبلة. (یادداشت مؤلف ). کلوخی که با آن ازاله ٔ مانده ٔ نجاست بردبر کنند بجای آب و باید سه پاره باشد : میالای ار توانی دست از این آلایش گیتی که دنیا سنگ استنجاست و آلوده ست شیطانش . <p c
بردبردلغتنامه دهخدابردبرد. [ ب َ ب َ] (اِ مرکب ) بردابرد. (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). و آن امر بدور شدن باشد یعنی دورشو. (برهان ).