لغتنامه دهخدا
بیرزه . [ زَ / زِ ] (اِ) بارزد. بیرزد. بیرزی . بیرژه . بمعنی اول بیرزد باشد و آن صمغی است بغایت گنده و منتن و بعربی آنرا قنه گویند و با زای فارسی هم آمده است . (برهان ). بیرژه . انزروت . (ناظم الاطباء). صمغی است مانند مصطکی سبک و خشک و مثل عس