برغفرهنگ فارسی عمیدجایی از نهر که با سنگ و خاک جلو آن را ببندند تا آب داخل جوی دیگر شود؛ جایی که آب از نهر وارد جوی کوچک شود؛ سر برغ: ◻︎ چو شمع از عشق هر دم بازخندم / به پیش چشم برغی بازبندم (عطار: لغتنامه: برغ).
برغلغتنامه دهخدابرغ . [ ب َ / ب َ رَ / ب َ رِ] (اِ) بند آب . (برهان ). سد. (شرفنامه ٔ منیری ). برغ آب . بندی باشد که از چوب و خاشاک و خاک و گل در پیش آب بندند. بزغ . (برهان ) (از ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (آنندراج ) (شرفنامه
برغلغتنامه دهخدابرغ . [ب َ رَ ] (ع مص ) بَرغ . (از منتهی الارب ). بناز و نعمت زیستن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). و فعل آن از باب سمع است . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
برق برق زدنلغتنامه دهخدابرق برق زدن . [ ب َ ب َ زَ دَ ] (مص مرکب ) درخشیدن .سخت صیقلی بودن . سخت براق بودن . رجوع به برق شود.
بَرق یا بَرِقْگویش گنابادی در گویش گنابادی تکه ای فلزی یا چوبی به شکل دری کوچک است که جلوی ورودی جوی آب ، در دم باغ ها و زمینها داخل یک چهارچوب قرار میگیرد و مانع ورود و خروج آب میگردد و در هنگام نیاز به آبیاری برداشته شده و بعد دوباره در جای خود قرار میگیرد و پس از آبیاری دو طرف یا یک طرف آن را خاک میریزند تا محکم کاری شده ب
برق (رعد و برق)گویش اصفهانی تکیه ای: barq طاری: barq طامه ای: barq طرقی: barq کشه ای: barq نطنزی: barq
برق (رعد و برق)گویش کرمانشاهکلهری: taš-e barq گورانی: taš-e barq سنجابی: taš-e barq کولیایی: taš-e barq زنگنهای: taš-e barq جلالوندی: taš-e barq زولهای: taš-e barq کاکاوندی: taš-e barq هوزمانوندی: taš-e barq
برغستلغتنامه دهخدابرغست . [ ب َ غ َ ] (اِ) تره ٔ بهاری باشد که آن را بپزند و آدمی و چارپایان خورند. (نسخه ای از فرهنگ اسدی نخجوانی ). گیاهی بود که خر خورد بیشتر و زردگلی دارد خرد بسیار گه گاه . (نسخه ای از فرهنگ اسدی ). صاحب منتهی الارب در ذیل تُملول می نویسد گیاهی است نبطی و آن را قنابری نیز
سربرغلغتنامه دهخداسربرغ . [ س َ ب َ ] (اِ مرکب ) سرآب . جایی که آب از چشمه یا رودخانه در برغ رود. و برغ بندی باشد که آب در آن جمع شود مانند تالاب و استخر. (انجمن آرا) (برهان ).
سربرغفرهنگ فارسی معین(سَ بَ) (اِمر.) جایی که آب از چشمه یا رودخانه در تالاب و برغ رَوَد و در آن جا جمع گردد.
برمفرهنگ فارسی عمید۱. برغ.۲. چشمه: ◻︎ چون تن خود به برم پاک بشست / از مسامش تمام، لؤلؤ رُست (شهیدبلخی: شاعران بیدیوان: ۲۸).۳. تالاب.۴. گودالی که در آن آب جمع شده.
بزغلغتنامه دهخدابزغ . [ ب َ زَ ] (اِ) وزغ باشد و غوک نیز گویند. (مجمعالفرس ). بمعنی وزغ است که بعربی ضفدع گویند. (برهان ). غوک و وزغ . (ناظم الاطباء). وزغ است و آنرا بلفظ دری بک و وک گویند. (آنندراج ). غوک . چغز. (از فرهنگ اسدی ). کزو. ضفدع . (مهذب الاسماء نسخه ٔ خطی ). مکل . قاس .غنجموش . ق
برغستلغتنامه دهخدابرغست . [ ب َ غ َ ] (اِ) تره ٔ بهاری باشد که آن را بپزند و آدمی و چارپایان خورند. (نسخه ای از فرهنگ اسدی نخجوانی ). گیاهی بود که خر خورد بیشتر و زردگلی دارد خرد بسیار گه گاه . (نسخه ای از فرهنگ اسدی ). صاحب منتهی الارب در ذیل تُملول می نویسد گیاهی است نبطی و آن را قنابری نیز
تاننبرغلغتنامه دهخداتاننبرغ . [ ن ِ ب ِ ] (اِخ ) دهکده ای از پروس شرقی قدیم است . در سال 1410 م . لهستانی ها و لیتوانی ها در این دهکده شوالیه های «توتونی » را شکست دادند و در ماه اوت 1914 آلمانها در همین نقطه بر روسها پیروز گشتن
سربرغلغتنامه دهخداسربرغ . [ س َ ب َ ] (اِ مرکب ) سرآب . جایی که آب از چشمه یا رودخانه در برغ رود. و برغ بندی باشد که آب در آن جمع شود مانند تالاب و استخر. (انجمن آرا) (برهان ).
توتبرغلغتنامه دهخداتوتبرغ . [ تُت ْ ب ِ ] (اِخ ) جنگل توتبرغ یا توتوبورگروالد . سلسله ٔ تپه های جنگل آلمان مشرف بر دشت وستفالی که بلندی آنها در حدود 468 گز است . در سال نهم م . در این نقطه ژنرال واروس فرمانده نیروی امپراتور اگوست از نیروی آلمان به فرماندهی ارمی
سربرغفرهنگ فارسی عمیدجایی که آب از نهر وارد جوی کوچک شود؛ جایی از نهر که جلوی آن را با سنگ و خاک ببندند تا آب داخل جوی دیگر شود.