برناسفرهنگ فارسی عمید۱. غافل: ◻︎ نامهها پیش تو همیآید / هم ز بیداردل هم از برناس (ناصرخسرو۱: ۲۸۶).۲. نادان.۳. خوابآلوده.
برناسلغتنامه دهخدابرناس . [ ب َ ] (ص ) غافل و نادان . (برهان ) غافل و خواب آلوده .(آنندراج ). فرناس . و رجوع به فرناس و برناسی شود:نامه ها پیش تو همی آیدهم ز بیداردل هم از برناس .ناصرخسرو.
ژزف برینگاسلغتنامه دهخداژزف برینگاس . [ ژُ زِ بْری / ب ِ ] (اِخ ) نام سیاستمدار بیزانسی در مائه ٔ دهم میلادی از معتمدین قسطنطین هفتم . وفات بسال 971 م .
برنوسلغتنامه دهخدابرنوس . [ ب َ / ب ُ ] (اِ) لشکر و لشکری . (برهان ) (از آنندراج ). قشون و لشکر سپاه . (ناظم الاطباء). || (اِخ ) نام یکی از سپه داران است . (برهان ). برنوش . و رجوع به برنوش شود.
برنوشلغتنامه دهخدابرنوش . [ ب َ / ب ُ ] (اِخ ) نام یکی از سپه داران است . (برهان ). برنوس . و رجوع به برنوس شود.
برناسیلغتنامه دهخدابرناسی . [ ب َ ] (حامص ) غافلی و نادانی . (از برهان ) (فرهنگ فارسی معین ). پرناسی . فرناسی . و رجوع به برناس و پرناسی شود.
برناساءلغتنامه دهخدابرناساء. [ ب َ ] (ع اِ) مردم . (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ). برنساء: ماأدری أی برناساء هو؛ ندانم چه کس است و کدام مردم است . (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). اصل آن در نبطی ابن الانسان است ، و لفظ اصلی آن در سریانی «برناشا» است که معرب شده است . (از المعر
مهملدیکشنری عربی به فارسیبي دقت , مملو , بارگيري شده , سنگين , پر , سنگين بار , سر بهوا , مسامحه کار , فرو گذار , برناس , کثيف , درهم وبرهم , نامرتب , شلخته
بیداردللغتنامه دهخدابیداردل . [ دِ ] (ص مرکب ) بیدارخاطر. بیدارهوش . بیدارمغز. (آنندراج ). هشیار و آگاه و خبردار و چالاک . (ناظم الاطباء). خبیر. دل آگاه . عاقل و هشیار. مقابل برناس : شنیدند چون این سخن بخردان بزرگان و بیداردل موبدان . فردوسی
برناسیلغتنامه دهخدابرناسی . [ ب َ ] (حامص ) غافلی و نادانی . (از برهان ) (فرهنگ فارسی معین ). پرناسی . فرناسی . و رجوع به برناس و پرناسی شود.
برناساءلغتنامه دهخدابرناساء. [ ب َ ] (ع اِ) مردم . (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ). برنساء: ماأدری أی برناساء هو؛ ندانم چه کس است و کدام مردم است . (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). اصل آن در نبطی ابن الانسان است ، و لفظ اصلی آن در سریانی «برناشا» است که معرب شده است . (از المعر