برکیفرهنگ فارسی عمیدتهیهشده از برک: ◻︎ حاجت به کلاه برکی داشتنت نیست / درویشصفت باش و کلاه تتری دار (سعدی: ۹۲).
برکیلغتنامه دهخدابرکی . [ ب َ رَ ] (ص نسبی ، اِ) منسوب به برک که بفتحتین است و آن قماشی باشد از پشم اشتر که اکثر لباس فقرا بآن باشد. (غیاث اللغات ) (آنندراج ). || کلاهی دراز که زهاد بر سر گیرند و بتازی بریس نامند، و باین معنی با کاف فارسی هم آمده است . (برهان ) (آنندراج ) (انجمن آرا) <span cl
برقیلغتنامه دهخدابرقی . [ ب َ ] (ص نسبی ) منسوب است به برق رود و آنرا برقه نیز نامند و آن دهی است به قم . (الانساب سمعانی ).
برقیلغتنامه دهخدابرقی . [ ب َ ] (ص نسبی ) منسوب به برق در همه ٔ معانی . || هر دستگاه که با خود برق بحرکت درآید یا ایجاد حرکت کند چون چرخ برقی و تراموای برقی و اجاق برقی و غیره . || کسی که بکار برق و ساختن آلات و ادوات که منسوب به آن است پردازد. || بسرعت و بشتاب . زود: برقی برو برگرد.- <sp
برقیلغتنامه دهخدابرقی . [ ب َ رَ ] (ص نسبی ) منسوب به بَرَق بمعنی بره ، و برقی بیت کبیری است در خوارزم به بخارا. (از انساب سمعانی ). خواجه عبداﷲ برقی از سلسله ٔ خواجگان را این نسبت است . (یادداشت مؤلف ).
برکیارقلغتنامه دهخدابرکیارق . [ ب َ رُ ] (اِخ ) ابن ملکشاه سلجوقی ، ملقب به رکن الدین و مکنی به ابوالمظفر. از پادشاهان مشهور سلسله ٔ سلاجقه و چهارمین پادشاه (486-498 هَ. ق .) آن سلسله ، پسر ارشد ملکشاه است . وی بنابر مشهور در سا
برکینجلغتنامه دهخدابرکینج . [ ب َ ن َ ] (اِ) پرکینج . ناطف . قبیطاء. رجوع به پرکینج و ناطف و قبیطاء شود.
برکیارقفرهنگ نامها(تلفظ: bare(a)kiāroq) (ترکی) کلاهش پاره شده ، آن که کلاهش شکسته است ؛ (به مجاز) امیر و صاحب مقام ؛ (در اعلام) نام فرزند ملک شاه سلجوقی ، ملقب به رکنالدین ومکنی [کنیهی او] به ابوالمظفر از پادشاهان مشهور سلجوقی .
پرکیلغتنامه دهخداپرکی . [ پ َ رَ ] (ص نسبی ) (کلاه ...) کلاهی درویشان را تَرک تَرک : حاجت به کلاه پرکی داشتنت نیست درویش صفت باش و کلاه تتری دار. سعدی .و در بعض نسخ برکی آمده است .
برکیارقلغتنامه دهخدابرکیارق . [ ب َ رُ ] (اِخ ) ابن ملکشاه سلجوقی ، ملقب به رکن الدین و مکنی به ابوالمظفر. از پادشاهان مشهور سلسله ٔ سلاجقه و چهارمین پادشاه (486-498 هَ. ق .) آن سلسله ، پسر ارشد ملکشاه است . وی بنابر مشهور در سا
برکینجلغتنامه دهخدابرکینج . [ ب َ ن َ ] (اِ) پرکینج . ناطف . قبیطاء. رجوع به پرکینج و ناطف و قبیطاء شود.
برکیارقفرهنگ نامها(تلفظ: bare(a)kiāroq) (ترکی) کلاهش پاره شده ، آن که کلاهش شکسته است ؛ (به مجاز) امیر و صاحب مقام ؛ (در اعلام) نام فرزند ملک شاه سلجوقی ، ملقب به رکنالدین ومکنی [کنیهی او] به ابوالمظفر از پادشاهان مشهور سلجوقی .
دبرکیلغتنامه دهخدادبرکی . [ ] (اِخ ) نام موضعی و شهری بوده است میان ارزنجان و ملطیه به آسیای صغیر. (عیون الانباء ج 2 ص 207).
حبرکیلغتنامه دهخداحبرکی . [ ح َ ب َ کا ] (ع اِ) کنه . || ابر غلیظ. || ریگ توبرتو. || (ص ) مرد سطبرگردن ضعیف پا و درازپشت و کوتاه پا. (منتهی الارب ). مردم درازپشت کوتاه پای . ج ، حبرکیات . (مهذب الاسماء). || قومی حبرکی ؛ نیست شدگان و هالک . (منتهی الارب ).
تبرکیلغتنامه دهخداتبرکی . [ ت َ ب َرْ رُ ] (اِ) سلام و تعظیم . (ناظم الاطباء). || (ص نسبی ) درتداول عامه ، تبرک یافته . مبارک شده . در مورد اشیائی که از اماکن مقدسه آرند: خرمای تبرکی . تسبیح تبرکی .
گبرکیفرهنگ فارسی عمید۱. زردشتیگری.۲. [مجاز] کافری.۳. (اسم، صفت نسبی منسوب به گبرک) ظرف شراب: ◻︎ دارم طمع ز جود تو یک گبرکی شراب / بفرست و بنده را مکن از خویش مشتکی (ابنیمین: ۵۴۶).
گبرکیلغتنامه دهخداگبرکی . [ گ َ رَ ] (اِ) ظرفی باشد که شراب در آن کنند. (برهان ) (انجمن آرا) (آنندراج ) (جهانگیری ). ظرفی است شراب را چون کپ : دارم طمع ز جود تو یک گبرکی شراب بفرست و بنده را مکن از خویش مشتکی ور نیست گبرکی بفرست آنچه هست از آنک هرچ آید ا