بریلغتنامه دهخدابری ٔ. [ ب َ ] (ع ص ) پاک از چیزی و بیزار. (منتهی الارب ). بیزار. (دهار). بی جرم . (نصاب ). خِلْو. طِلق . (منتهی الارب ). ج ، بَریئون ، بُرَآء، بِراء، أبراء، أبرئاء، أبریاء، بُراء، بِراء. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) : اًننی
بریلغتنامه دهخدابری . [ ب َ ] (از ع ، ص ) بری ٔ. بری ّ. برکنار. دور : بر حال من گِری که بباید گریستن بر عاشق غریب ز یار و ز دل بری . فرخی .بری دان ز افعال چرخ برین رانشاید ز دانش نکوهش بری را. ناصرخسرو.</
بریلغتنامه دهخدابری . [ ب َ را ] (ع اِ) خاک . (منتهی الارب ). خاک روی زمین . (دهار). تراب . (اقرب الموارد).
قضیۀ رستۀ بئرBaire category theoremواژههای مصوب فرهنگستانقضیهای که بر طبق آن هر فضای سنجهای کامل یک مجموعۀ رستهدوم است
بارگُنجـ دوبهبَرcontainer barge carrierواژههای مصوب فرهنگستانکشتیای که برای حمل همزمان دوبه و بارگُنج طراحی و ساخته شده است
بری بریفرهنگ فارسی عمیدبیماریای که بر اثر کمبود ویتامین B در بدن بروز میکند و عوارض آن عبارت است از اختلالات قلبی، التهاب اعصاب، و لاغری.
بری بریفرهنگ فارسی عمیدبیماریای که بر اثر کمبود ویتامین B در بدن بروز میکند و عوارض آن عبارت است از اختلالات قلبی، التهاب اعصاب، و لاغری.
بریدلغتنامه دهخدابرید. [ ب َ ] (ع اِ) رده ٔ هر چیز بر ترتیب . || استرانی که به هر دوازده میل برای سواری نامه بر سلطان مرتب دارند، و آن معرب دم بریده باشد. (منتهی الارب ). از بریده دنب ، به معنی استر که فرستاده را برد.(از مفاتیح العلوم ). || پیغام بر و نامه بران سوار بر ستور برید. (منتهی الارب
بریحلغتنامه دهخدابریح . [ ب َ ] (ع ص ، اِ) شکاری که از دست راست صیاد به جانب دست چپ وی رود. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). بَروح . و رجوع به بروح شود.- ابن بریح ؛ زاغ . (ناظم الاطباء). غراب . (اقرب الموارد).- ام بریح ؛ زاغ . (ناظ
بریدلغتنامه دهخدابرید. [ ب ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان چغاپور بخش خورموج شهرستان بوشهر. سکنه ٔ آن 276 تن . آب آن از چاه و محصول آن غلات و خرما است . (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 7).
بریدلغتنامه دهخدابرید. [ ب ُ ] (مص مرخم ، اِمص ) مصدر مرخم از بریدن . قطع کردن . چیدن : بینداخت باید پس آنگه بریدسخنهای داننده باید شنید. فردوسی .و رجوع به بریدن شود.
برینلغتنامه دهخدابرین . [ ب َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان کوهسارات بخش مینودشت شهرستان گرگان . سکنه ٔ آن 395 تن . آب آن از چشمه سار و محصول آن غلات و لبنیات و ابریشم است . (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 3).
دبریلغتنامه دهخدادبری . [ دَ ب َ ] (ص نسبی ) منسوب است به دبر که قریه ای است از قراء صنعاء یمن . (الانساب سمعانی ).
دبریلغتنامه دهخدادبری . [ دَ ب َ ] (ص نسبی ) منسوب است به دَبَر که دهی است به یمن و از آنجاست اسحاق بن ابراهیم بن عباد محدث . (منتهی الارب ).
دبریلغتنامه دهخدادبری . [ دَ ب َ ری ی ] (ص نسبی ) رائی که بعد فوت حاجت در دل آید. (منتهی الارب ). || نماز که در آخر وقت گزارده شود. (و در این معنی بسکون وسط نیز آید نه بفتحین که آن لحن محدثان است ). (منتهی الارب ).
دلاک قبریلغتنامه دهخدادلاک قبری . [ دَل ْ لا ق َ ] (اِخ ) دهی از دهستان چهاراویماق ، بخش قره آغاج ، شهرستان مراغه . آب آن از چشمه و محصول آن غلات ونخود و بزرک است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
دلبریلغتنامه دهخدادلبری . [ دِ ب َ ] (حامص مرکب ) حالت و چگونگی دلبر. کار دلبر. دلربائی . تسلی و دلنوازی . زیبایی و دلربائی که صفت معشوق است : یکی دخترش بود کز دلبری پری را به رخ کردی از دل بری . اسدی .چه خوانند این بهار دلبری را<br