کلتهفرهنگ فارسی معین(کَ تِ) (ص .) 1 - حیوان پیر و از کار افتاده . 2 - کسی که زبانش می گیرد و قادر به ادای کامل کلمات نیست . 3 - بریده دم .
بترلغتنامه دهخدابتر. [ ب َ ت َ ] (ع مص ) بریدن دم . (از دزی ج 1 ص 50). بریده دم شدن . (از آنندراج ). دم بریده کردن . و رجوع به بتر شود.
کبجلغتنامه دهخداکبج . [ ک َ ] (ص ) خری بود بریده دم . (لغت نامه ٔ اسدی چ اقبال ص 65).خر بریده دم بود. (لغت فرس ) (فرهنگ جهانگیری ). خر الاغ دم بریده را گویند. (برهان ) (آنندراج ) : ندانستی تو ای خر عمر کبج لاک پالانی که با خرس
خطرگهلغتنامه دهخداخطرگه . [ خ َ طَ گ َه ْ] (اِ مرکب ) خطرگاه . جای آفت . جای خطر : این رایت نگون سرورخش بریده دم بر غافلان هفت خطرگه برآورید. خاقانی .به که در پای مرغ پیچم دست زین خطرگه بدین توانم رست .نظام
بریدهلغتنامه دهخدابریده . [ ب ُدَ / دِ ] (ن مف / نف ) مقطوع . قطعشده . (ناظم الاطباء). أجذّ. جَذیذ. جَزیز. صَریم . ضَنیک . قَطیل . مَجزوز. مَحذوذ. مَحذوف . مَشروص . مَصروم . مَفروض . مَفصول . مَقطول . مَمنون . مَنجوّ. موضَّع.
بریدهدیکشنری فارسی به انگلیسیchunk, crumb, cut, excerpt, fragment, nip, section, shred, slice, snatch, wedge
دست بریدهلغتنامه دهخدادست بریده . [ دَت ِ ب ُ دَ / دِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) دست بریده شده . دست جدا شده از بدن . تُرّی ̍. (از منتهی الارب ).
دست بریدهلغتنامه دهخدادست بریده . [ دَ ب ُ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) آنکه دستش بریده باشد. مقطوع الید. بریده دست . أجدع . أقطع : طرارانی که دزد گنج اندهم دست بریده شان ببینم . خاقانی . || جراحت و بریدگی
دم بریدهلغتنامه دهخدادم بریده . [ دُ ب ُ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) بی دم . (ناظم الاطباء). حیوانی که دم او را بریده اند. بتور. بتوره . بتراء. (یادداشت مؤلف ). ابتر. (ترجمان القرآن )(دهار). || ناقص . (یادداشت مؤلف ) : و سخن با زینت گوی دم بر
پی بریدهلغتنامه دهخداپی بریده . [ پ َ / پ ِ ب ُ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) آنکه پی او بریده است . آنکه وتر عرقوب او قطع شده است . پی کرده . پی زده .
پیوندبریدهلغتنامه دهخداپیوندبریده . [ پ َ / پ ِ وَ ب ُ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) قطع خویشی و نسبت و بستگی و اتحاد و اتصال کرده . پیوندگسسته : ای یار جفا کرده و پیوند بریده این بود وفاداری و عهد تو به دی