بزانفرهنگ فارسی عمیدوزان؛ وزنده؛ در حال وزیدن: ◻︎ نه ابر بهارم که چندان بگریم / نه باد بزانم که چندان بپویم (مسعودسعد: لغتنامه: بزان).
بزانلغتنامه دهخدابزان . [ ب َ ] (نف ، ق ) صفت بیان حالت از بزیدن . در حال وزیدن . بزنده . وزنده ، چه در فارسی باء و واو بهم تبدیل می یابند. (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (انجمن آرای ناصری ). بزانه . بزین . (آنندراج ). (انجمن آرای ناصری ). جهنده . (برهان ) (ناظم الاطباء). جهنده و چالاک ،
بزانلغتنامه دهخدابزان . [ ب ُ ] (ع اِ) شهوت زنان . (غیاث ) : از طرب گشته بزان زن هزاردر شرار شهوت خر بیقرار.مولوی .
بیجانلغتنامه دهخدابیجان . (ص مرکب ) بی روان . بی حیات . (ناظم الاطباء) : چرخ را انجم میان دستهای چابکندکز لطافت خاک بی جان را همی با جان کنند. ناصرخسرو.روزی بر سلیمان علیه السلام اسب عرض کردند وی گفت شکر خدای تعالی را که دو باد را ف
بیجگانلغتنامه دهخدابیجگان . (اِخ ) دهی از دهستان جاسب است که در بخش دلیجان شهرستان محلات واقع است و 1195 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2).
بیزانلغتنامه دهخدابیزان . (ع اِ) ج ِ باز، بمعنی مرغ شکاری . (از منتهی الارب ) (از یادداشت مؤلف ). رجوع به باز شود.
بیزانلغتنامه دهخدابیزان . (نف ، ق ) صفت بیان حالت ازبیختن . در حال بیختن . (یادداشت مؤلف ) : ز رنگ روی مل بر خاک ریزان ز تاب موی گل بر باد بیزان .؟ (از تاج المآثر).
بجانلغتنامه دهخدابجان . [ ب َج ْ جا ] (اِخ ) محلی بین فارس و اصفهان و تلفظ جیم در زبان فارسیان بین جیم وشین بوده است . (از معجم البلدان ). موضعی است میان فارس و اصفهان و عجم بشان میگویند. (مرآت البلدان ).
بزانوشلغتنامه دهخدابزانوش . [ ب َ ] (اِخ ) نام سردار رومی در زمان اردشیر که برای بستن پیمان آشتی بنزد شاپور آمد. (مزدیسنا ص 380) : بزانوش بد نام آن پهلوان سواری سرافراز و روشن روان . فردوسی .|| نام ق
بزانهلغتنامه دهخدابزانه . [ ب َ ن َ / ن ِ ] (نف ) بزان . وزنده . بزین . (آنندراج ) (انجمن آرای ناصری ) : ولایت دارم و گنج خزانه سپاهی تیز چون باد بزانه . امیرخسرو (از آنندراج ).و رجوع به بزان شود.<b
بزانهلغتنامه دهخدابزانه . [ ب ُ ن َ ] (اِخ ) دهی است به اصفهان ، و از آن است مطهربن عبدالواحد محدث و ابوالفرج بزانی محدث . رجوع به اخبارالدولة السلجوقیه و محاسن اصفهان و ترجمه ٔ آن و معجم البلدان ج 1 ص 199 شود.
بزانهلغتنامه دهخدابزانه . [ ب ُ ن َ ] (اِخ ) نام قریه ای به اسفراین . رجوع به معجم البلدان و مرآت البلدان ج 1 ص 199 شود. || نام قصبه ٔ گجرات در هند. رجوع به تحقیق ماللهند ص 99 و <span class="h
بزانیلغتنامه دهخدابزانی . [ ب ُ ] (ص نسبی ) نسبت است به بزان که قریه ای است از قرای اصفهان . ابوالفرج عبدالوهاب بن محمدبن عبداﷲ اصفهانی منسوب بدانجاست ، و ابوبکر خطیب حافظ از او روایت کند. (از لباب الانساب ).
وقیدیةلغتنامه دهخداوقیدیة. [ وَ دی ی َ ] (ع اِ) نوعی از بزان . (منتهی الارب ). نوعی از بُزان درشت و به رنگ سرخ ، و معروف تر رقیدیة است . (از اقرب الموارد).
حیل حیللغتنامه دهخداحیل حیل . [ ح َ ح َ ] (ع اِ صوت ، اِ مرکب ) اسم صوت است که بدان بزان را زجر کنند. (از اقرب الموارد). زجر است بزان را. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
اکوبرانلغتنامه دهخدااکوبران . [ اِ ] (اِ) رعی الحمام . شاه پسند. (یادداشت مؤلف ). رجوع به شاه پسند و اکمون بزان شود.
بزانو درآمدنلغتنامه دهخدابزانو درآمدن . [ ب ِ دَ م َ دَ ] (مص مرکب ) (از: ب + زانو+ درآمدن ) بزانو نشستن . (آنندراج ). جَثْو. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی ). جَذْو. جَثْی : بزانو درآمد در آن پیشگاه که کس را نبودی از آن پیش راه . هاتفی (از آنند
بزانوشلغتنامه دهخدابزانوش . [ ب َ ] (اِخ ) نام سردار رومی در زمان اردشیر که برای بستن پیمان آشتی بنزد شاپور آمد. (مزدیسنا ص 380) : بزانوش بد نام آن پهلوان سواری سرافراز و روشن روان . فردوسی .|| نام ق
بزانهلغتنامه دهخدابزانه . [ ب َ ن َ / ن ِ ] (نف ) بزان . وزنده . بزین . (آنندراج ) (انجمن آرای ناصری ) : ولایت دارم و گنج خزانه سپاهی تیز چون باد بزانه . امیرخسرو (از آنندراج ).و رجوع به بزان شود.<b
بزانهلغتنامه دهخدابزانه . [ ب ُ ن َ ] (اِخ ) دهی است به اصفهان ، و از آن است مطهربن عبدالواحد محدث و ابوالفرج بزانی محدث . رجوع به اخبارالدولة السلجوقیه و محاسن اصفهان و ترجمه ٔ آن و معجم البلدان ج 1 ص 199 شود.
بزانهلغتنامه دهخدابزانه . [ ب ُ ن َ ] (اِخ ) نام قریه ای به اسفراین . رجوع به معجم البلدان و مرآت البلدان ج 1 ص 199 شود. || نام قصبه ٔ گجرات در هند. رجوع به تحقیق ماللهند ص 99 و <span class="h
خربزانلغتنامه دهخداخربزان . [ خ َ ب ُ ] (اِخ ) دهی است از بخش زرین آباد شهرستان ایلام واقع در 18 هزارگزی جنوب خاوری به نهمله و 7/5 هزارگزی جنوب راه مالرو به آبدانان . این ده در کوهستان قرار دارد و منطقه ای است گرمسیری با <span
دهبزانلغتنامه دهخدادهبزان .[ دِ ب ُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان جلگه افشار بخش اسدآباد شهرستان همدان . واقع در 8هزارگزی جنوب قصبه ٔاسدآباد. سکنه ٔ آن 595 تن می باشد. آب آن از چشمه و قنات تأمین می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران
هبزانلغتنامه دهخداهبزان . [ هََ ب َ ] (ع مص ) مردن . || ناگاه مردن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (معجم متن اللغة) (اقرب الموارد) (تاج العروس ). || جهیدن . جستن . (معجم متن اللغة). ابز. (تاج العروس ).
فابزانلغتنامه دهخدافابزان . [ ب ِ ] (اِخ ) نام جایی است . بعضی آن را قریه ای و بعض دیگر شهرکی دانسته اند. ابوبکر محمدبن ابراهیم بن صالح عقیلی اصفهانی فابزانی به آنجا منسوب است . (معجم البلدان ). ظاهراً بخاطر این انتساب آن را قریه ای از قرای اصفهان شمرده اند. و بهرحال امروز جایی به این اسم در حو
ارس بزانلغتنامه دهخداارس بزان . [ اَ س ِ ب ُ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) چرک کنج چشم بز کوهی و گاو کوهی ، و آن کار تریاک فاروق کند و آنرا بعربی تریاق الحیة خوانند. (برهان قاطع). در فهرست مخزن الادویه ذیل تریاق الحیة آمده : رطوبتی است که در کنج چشم گاو کوهی و بز کوهی جمع میگردد و در پازهر مذکورشد و