بزن بزنلغتنامه دهخدابزن بزن . [ ب ِ زَ ب ِ زَ ] (اِمص مرکب ) (از: ب + زن ...) زد و خورد. نزاع . درگیری .- بزن بزن درگرفتن ؛ نزاع درگرفتن . زدو خورد شدن .
تنومندفرهنگ فارسی طیفیمقوله: علیت د، برومند، یل، بزنبهادر، استخواندار، بایالوکوپال، زبروزرنگ، فعال، دارای فعالیت عضلانی، هیکلی، عظیمالجثه، چاق بلندبالا، قدبلند ◄ بلند
ستیزهجوفرهنگ فارسی طیفیمقوله: تضاد در عمل (اختیار فردی) یزهجو، بزنبهادر، پرخاشگر، پرخاشجو [ی]، مخالف، نابههنجار، ناسازگار مخاصم، متخاصم، متنازع، نزاعطلب، فتنهجو ناهماهنگ
یکه بزنلغتنامه دهخدایکه بزن . [ ی َک ْ ک َ / ک ِ / ی ِک ْ ک َ / ک ِ ب ِ زَ ] (ص مرکب ) در تداول عامه ، پهلوان و بزن بهادر. آدم دعواکن و زرنگ . (فرهنگ لغات عامیانه ). که به تنهایی از عهده برآید.<
دلیرفرهنگ فارسی طیفیمقوله: احساسات فردی بیباک، جسور، پرجرئت، متهور، دلاور، بهادر، بادل، پردل، شیردل، پهلوان، بزنبهادر، باغیرت، متجاسر، نترس، بادلوجرئت گستاخ، طاغی، سرکش، جسور، بیپروا آمادۀ کار، سمج، مصمم جانسخت
بزنلغتنامه دهخدابزن . [ ب ِ زَ ] (ص مرکب ) (از: ب + زن ) نیکوزننده . چابک و پردل و توانا و چیره بر زدن . دلاور شجاع . (ناظم الاطباء). که سخت و بسیار تواند زدن . (یادداشت بخط دهخدا).- بزن بهادر ؛ بسیار شجاع . مردانه . (ناظم الاطباء). شجاع . قولچماق . زورمند. (یاددا
بزنلغتنامه دهخدابزن . [ ب َ زَ ] (اِ) ماله ٔ برزیگران را گویند و آن چوبی یا تخته ایست که زمین شیارکرده را بدان هموار کنند. (برهان ) (آنندراج ) (انجمن آرای ناصری ). ماله ٔ برزگری و آهن قلبه . (ناظم الاطباء). مَیکَعة. (منتهی الارب ). بمعنی برن است یعنی تخته ای که با آن زراعت هموار کنند. (شعوری
بزنلغتنامه دهخدابزن . [ ب ِ زَ ] (ص مرکب ) (از: ب + زن ) نیکوزننده . چابک و پردل و توانا و چیره بر زدن . دلاور شجاع . (ناظم الاطباء). که سخت و بسیار تواند زدن . (یادداشت بخط دهخدا).- بزن بهادر ؛ بسیار شجاع . مردانه . (ناظم الاطباء). شجاع . قولچماق . زورمند. (یاددا
بزنلغتنامه دهخدابزن . [ ب ِ زَ ] (فعل امر) امر به زدن باشد.(برهان ) (انجمن آرای ناصری ) (آنندراج ) : اشتقاقش ز چیست دانی زن یعنی آن قحبه را به تیر بزن .سنائی (از آنندراج ).
بزنفرهنگ مترادف و متضاد۱. بهادر، جنگاور، دلاور، دلیر، شجاع، یکهبزن ≠ بخور ۲. جنگی، دعوایی، کتککار ≠ کتکخور ۳. پرزور، زورمند، قوی، نیرومند ≠ ضعیف، ناتوان
دبزنلغتنامه دهخدادبزن . [ دُ زَ ] (اِخ ) قریه ای است در پنج فرسنگی مرو (درست کلمه دبزند است ). رجوع به دبزند شود. (معجم البلدان ). دبزان . (سمعانی ).
دریای طرابزنلغتنامه دهخدادریای طرابزن . [ دَرْ ی ِ طَ زَ ] (اِخ ) دریای بنطس . دریای سیاه . رجوع به دریای سیاه در ردیف خود و التفهیم بیرونی ص 168 و 169 و 200 شود.
قبادبزنلغتنامه دهخداقبادبزن . [ ق ُ ب ِ زَ ] (اِخ ) دهی جزء دهستان قهستان بخش کهک شهرستان قم . در 5000 گزی جنوب کهک ، جنوب راه قم - اصفهان واقع و موقع جغرافیایی آن کوهستانی و سردسیر است . سکنه 650 تن . آب آن از قنات و محصول آن غ
یکه بزنلغتنامه دهخدایکه بزن . [ ی َک ْ ک َ / ک ِ / ی ِک ْ ک َ / ک ِ ب ِ زَ ] (ص مرکب ) در تداول عامه ، پهلوان و بزن بهادر. آدم دعواکن و زرنگ . (فرهنگ لغات عامیانه ). که به تنهایی از عهده برآید.<
آبزنلغتنامه دهخداآبزن . [ زَ ] (اِ مرکب ) حوض و خزانه ٔ حمام ، مرادف آبشنگ : و یجب ازالة ما مکث من الماء فی الابازین لئلایفسد فیضر. (تذکره ٔ داود ضریر انطاکی ، در شرایط حمام ). || ظرفی فلزین یا چوبین یا سفالین باندازه ٔ قامت آدمی با سرپوشی سوراخ دار که بیمار را درآن نش