بزکلغتنامه دهخدابزک . [ ب ُ زَ ] (اِ) پرنده ایست سیاه رنگ و منقار درازی دارد و بیشتر بر کنارهای آب و گاهی بر سر درخت هم نشیند و آواز بلند کند. (برهان ) (آنندراج ) (انجمن آرای ناصری ). آنرا برزه نیزخوانند. (آنندراج ) (انجمن آرای ناصری ) : هر شام گرد قلعه ٔ او دوله
بزکلغتنامه دهخدابزک . [ب َ زَ ] (اِ) (شاید از کلمه ٔ ترکی و از مصدر بزمق باشد) و شاید تبزیج عربی بمعنی آراستن از این کلمه ٔ فارسی معرب است . (یادداشت بخط دهخدا). آرایش که زن روی خویش را کند از سفیداب و سرخاب و وسمه و زنگک و خال و سرمه و جز آن . چاسان فاسان . تزین . تحفل . توالت .
بیجکلغتنامه دهخدابیجک . [ ج َ ] (هندی ، اِ) لفظ هندی است بمعنی آنچه سوداگران قیمت خرید جنس با تمامی اخراجات محصول و کرایه و غیره نوشته نزد خود نگاهدارند تا هنگام فروخت آن ملاحظه نموده سود و منفعت سوای از جمع و سرمایه ٔ خود بگیرند. (غیاث ) (آنندراج ). بلیط صرافان و سوداگران . و نوشته ٔ یادداشت
بیزغلغتنامه دهخدابیزغ . [ ب َ زَ ] (اِخ ) قریه ای است از دیر عاقول از اعمال عراق ، و گویند متنبی در آنجا کشته شد. (از مراصدالاطلاع ) (از یادداشت مؤلف ). رجوع به بیوزاء شود.
بیزکلغتنامه دهخدابیزک . [ زَ ] (اِخ ) دهی از دهستان میان جام بخش تربت جام شهرستان مشهد است و 1841 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9). دیه برزه که آنرا بیزک خوانند. (تاریخ بیهق ص 211
بزکیلغتنامه دهخدابزکی . [ ب َ زَ کا ] (ع اِمص ) شتاب روی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ).
بزکویهلغتنامه دهخدابزکویه . [ب ُ ی َ ] (اِخ ) ده کوچکی از دهستان پلرودبار بخش رودسر شهرستان لاهیجان ، در 180هزارگزی جنوب خاوری رودسر و 3هزارگزی بی بالان . (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 2).
بزکشلغتنامه دهخدابزکش . [ ب ُ ک ُ ] (نف مرکب ) کشنده ٔ بز. آنکه بز بکشد. قصاب : در خدمت شیخ ابوالعباس قصاب بود از ایشان کرامات طلبیدند. فرمودند من بزکشی ام بس این چندین خلق بر من جمع آمده اند. (انیس الطالبین ص 74).
بزکوهلغتنامه دهخدابزکوه . [ ب ُ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان نرهان بخش قاین شهرستان بیرجند. سکنه 31 تن . آب آن از قنات و محصول آن غلات و لبنیات است . شغل اهالی زراعت . راه مالرو. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 9).
بزکیلغتنامه دهخدابزکی . [ ب َ زَ کا ] (ع اِمص ) شتاب روی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ).
بزکویهلغتنامه دهخدابزکویه . [ب ُ ی َ ] (اِخ ) ده کوچکی از دهستان پلرودبار بخش رودسر شهرستان لاهیجان ، در 180هزارگزی جنوب خاوری رودسر و 3هزارگزی بی بالان . (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 2).
بزک کردنلغتنامه دهخدابزک کردن . [ ب َ زَک ْ، ک َ دَ ] (مص مرکب ) چاسان فاسان کردن . سرخاب و سفیداب بر روی مالیدن و سرمه و وسمه و خطاط و خال کردن و زیر ابرو برداشتن و بند انداختن و گلگونه و غازه و وسمه کردن روی و امثال آن . (یادداشت بخط دهخدا).
بزک خانهلغتنامه دهخدابزک خانه . [ ب َ زَ ن َ / ن ِ ] (اِ مرکب ) جای توالت و آرایش زنان . رجوع به بزک شود.
بزک دوزک کردنلغتنامه دهخدابزک دوزک کردن . [ ب َ زَ زَک ْ، ک َ دَ ] (مص مرکب ) چاسان فاسان کردن . بزک کردن . (یادداشت بخط دهخدا). رجوع به بزک کردن شود.
سبزکلغتنامه دهخداسبزک . [ س َ زَ ] (اِ مصغر، اِ مرکب ) مصغر سبز. (برهان ) (آنندراج ) (شرفنامه ). رجوع به سبز شود. || جانوری است پرنده که آن را غلبه و کاسکینه و کلاه زه گویند. (شرفنامه ). مرغ عقعق که زاغ دشتی گویند. (آنندراج ) (رشیدی ). جانور کاسکینه . (الفاظ الادویه ). نام مرغی است سبز رنگ بس
سبزکلغتنامه دهخداسبزک . [ س َ زَ ] (اِخ ) (ایشک چوپان ) دهی است جزء دهستان خرقان بخش آوج شهرستان قزوین واقع در 30000 گزی خاوری آوج . هوای آن معتدل و دارای 417 تن سکنه است .آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول آن غلات ، باغات ا
خوانچه ٔ بزکلغتنامه دهخداخوانچه ٔ بزک . [ خوا / خا چ َ / چ ِ ی ِ ب َ زَ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) خوانچه ٔ آرایش است و آن خوانچه ای است که زنان اسباب آرایش و زیور خود را در آن نهند عموماً و خوانچه را که در شب زفاف اسباب آرایش و زیور
سبزکفرهنگ فارسی عمید۱. سبزه؛ گیاه سبز.۲. صراحی که از شیشۀ سبز ساخته شده باشد.۳. بنگ: ◻︎ گفتا نشانه هست ولیکن تو خیرهای / کآن کس که بنگ خورد، دهد مغز او دوار ـ ز اندیشه و خیال فروروب سینه را / سبزک بنه ز دست و نظر کن به سبزهزار (مولوی۲: ۱۲۲۱).۴. (زیستشناسی) پرندهای حرامگوشت کوچکتر از کلاغ، دارای