بسالغتنامه دهخدابسا. [ ب َ ] (ق ) بمعنی ای بس و بسیار باشد. (برهان ) (سروری ) (هفت قلزم ) (دِمزن ). ای بس و بسیار چنانکه خوشا یعنی ای خوش . (انجمن آرا). ای بس و بسیار. (ناظم الاطباء). ای بس و بسیار چنانکه خوشا یعنی آن خوش . و مزید علیه بس و از بعضی مواقع مستفاد میشود که الف درین ترکیب برای ا
بسالغتنامه دهخدابسا. [ ب َ ] (اِ) اصطلاح نجومی هندیان است .رجوع به ماللهند ص 316 س 2 جدول مذنبات عالیه شود.
بسالغتنامه دهخدابسا. [ ب َ ] (اِخ ) پسا. فسا. نام شهری است در فارس که آن را فسا میگویند. (برهان ) (فرهنگ سروری ) (ناظم الاطباء) (دِمزن ). نام شهری است در فارس که آن را معرب کرده فسا خوانند و منسوب بدانجا را فسایی وفسوی گویند چنانکه هراتی و هروی . (انجمن آرا)(ابن بطوطه ) (آنندراج ). معرب فسا
بسافرهنگ فارسی عمید۱. بس؛ بسیار:◻︎ به روز نیک کسان گفت تا تو غم نخوری / بسا کسا که به روز تو آرزومند است (رودکی: ۴۹۴).۲. (قید) احتمال دارد که؛ شاید.
سرپل ساحلیbeachheadواژههای مصوب فرهنگستانمنطقۀ مشخصی از ساحل دشمن که چنانچه تصرف و نگهداری شود پیاده کردن افراد و وسایل را در ساحل امکانپذیر میکند و فضای رزمایشی لازم برای عملیات طرحریزیشده به ساحل را فراهم میسازد
رگهای عروقvasa vasorumواژههای مصوب فرهنگستانسرخرگها و سیاهرگهای ریزی که دیوارۀ رگهای خونی را تغذیه میکنند
بسای /بسابگویش خلخالاَسکِستانی: pesun دِروی: bə.sun شالی: bəsun کَجَلی: bu.ssun کَرنَقی: disin کَرینی: busun کُلوری: bəsun گیلَوانی: bəsun لِردی: âxârrən
بسای (بساب)گویش کرمانشاهکلهری: besâ گورانی: besâ سنجابی: besâ کولیایی: besâ زنگنهای: besâ جلالوندی: besâ زولهای: besâ کاکاوندی: besâ هوزمانوندی: besâ
بساسیریلغتنامه دهخدابساسیری . [ ب َ ] (اِخ ) ارسلان . نام یکی از امرای عباسی حاکم و از مردم بسا یا فسای فارس . مؤلف تاریخ گزیده در شرح حال القائم بامراﷲ آرد: در اول دولت او کار دیالمه سست شد و سلجوقیان خروج کردند و پادشاهی از دست دیلمیان و غزنویان بیرون بردند و تا رسیدن ایشان به بغداد در بغداد
بساسیریلغتنامه دهخدابساسیری . [ ب َ ] (ص نسبی ) منسوب به بسا یعنی فسا واقع در فارس . (از معجم البلدان ). عربان نسبت بدان شهر را فسوی و فارسیان بساسیری گویند و نویسند. (از معجم البلدان ) (انساب سمعانی ) (لباب الانساب ). معرب بساشیری است . (ناظم الاطباء).
کاریدنفرهنگ فارسی عمیدکاشتن؛ زراعت کردن: ◻︎ بسا کس که بر خورد و هرگز نکاشت / بسا کس که کارید و بر برنداشت (اسدی: ۲۱۰).
سانفرهنگ فارسی عمیدجا؛ مکان: گورسان: ◻︎ بسا شارسان گشت بیمارسان / بسا گلستان نیز شد خارسان (فردوسی۴: ۵۵۴).
بساسیریلغتنامه دهخدابساسیری . [ ب َ ] (اِخ ) ارسلان . نام یکی از امرای عباسی حاکم و از مردم بسا یا فسای فارس . مؤلف تاریخ گزیده در شرح حال القائم بامراﷲ آرد: در اول دولت او کار دیالمه سست شد و سلجوقیان خروج کردند و پادشاهی از دست دیلمیان و غزنویان بیرون بردند و تا رسیدن ایشان به بغداد در بغداد
بساسیریلغتنامه دهخدابساسیری . [ ب َ ] (ص نسبی ) منسوب به بسا یعنی فسا واقع در فارس . (از معجم البلدان ). عربان نسبت بدان شهر را فسوی و فارسیان بساسیری گویند و نویسند. (از معجم البلدان ) (انساب سمعانی ) (لباب الانساب ). معرب بساشیری است . (ناظم الاطباء).
لامبسالغتنامه دهخدالامبسا. [ ب ِ ] (اِخ ) نام بخشی از الجزیره ، ولایت باتنا ایالت کنستانتین دارای 1986 تن سکنه .