بساطفرهنگ فارسی عمید۱. گستردنی؛ هر چیز گستردنی، مانندِ فرش، سفره، و مانندِ آن.۲. [مجاز] سرمایه؛ دستگاه.۳. [قدیمی] زمین وسیع.
بساطلغتنامه دهخدابساط. [ ب َ ] (اِخ ) توفیق بن احمد بساط متوفی (1334 هَ .ق . / 1926 م .) یکی از شهدای آزادی خواه عرب در دوران تسلط ترکان بود وی در صیدا متولد شدو در بیروت و اسلامبول تحصیل کرد
بساطلغتنامه دهخدابساط. [ ب َ ] (ع اِ) زمین هموار و زمین فراخ . (منتهی الارب ). زمین هموار و فراخ . (ناظم الاطباء). زمین پهناور و بدین معنی شاعر گوید : و دون یدالحجاج من ان تنالنی بساط لایدی الناعحات عریض . (از اقرب الموارد).زمین ها
بساطلغتنامه دهخدابساط. [ ب ِ / ب َ ] (ع اِ) گستردنی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (ترجمان القرآن عادل بن علی ). نوعی از طنفسه (معرب تنبسه ) دراز کم عرض . ج ، بُسُط. (از اقرب الموارد). ج ِ بُسُط. مأخوذ از تازی فرش و هرچیز گستردنی . (ناظم الاطباء) (دزی ج <sp
سرپل ساحلیbeachheadواژههای مصوب فرهنگستانمنطقۀ مشخصی از ساحل دشمن که چنانچه تصرف و نگهداری شود پیاده کردن افراد و وسایل را در ساحل امکانپذیر میکند و فضای رزمایشی لازم برای عملیات طرحریزیشده به ساحل را فراهم میسازد
بسائطلغتنامه دهخدابسائط. [ ب َ ءِ ] (ع اِ) ج ِ بسیط. (غیاث ) (آنندراج ) (دزی ج 1).- بسائط اربع ؛ مراد از بسائط اربع عناصر خاک وباد و آتش و آب است . (غیاث ).
بساتلغتنامه دهخدابسات . [ ب َ ] (اِخ ) از اصطلاحات علم هیئت در تداول هندوان است . رجوع به جدول ماللهند ص 156 س 13 شود.
بساطتفرهنگ فارسی عمید۱. بسیط بودن؛ ساده و بیتکلف بودن.۲. [قدیمی] گشودهزبانی.۳. [قدیمی] شیرینزبانی.۴. [قدیمی] لطیفهگویی.
بساطةلغتنامه دهخدابساطة. [ ب َ طَ ] (ع مص ) فراخ زبان گردیدن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). گشاده زبان و مازح گردیدن یا بسیط و ساده بودن . (از اقرب الموارد). فراخ زبان گردیدن و بی پروا سخن گفتن . (ناظم الاطباء). || چگونگی جسم مفرد. (ناظم الاطباء) (دزی ج 1).<
بساطیلغتنامه دهخدابساطی . [ ب َ ] (اِخ ) قاضی القضاة شمس الدین محمدبن احمدبن عثمان شیخ الاسلام متولد 756 هَ . ق . در فنون مختلف استاد شد و به شیخونیه و فراس تدریس کرد و عهده دار قضای مالکیه شد وکتبی تصنیف کرد و در رمضان 842 هَ
بساطتفرهنگ فارسی عمید۱. بسیط بودن؛ ساده و بیتکلف بودن.۲. [قدیمی] گشودهزبانی.۳. [قدیمی] شیرینزبانی.۴. [قدیمی] لطیفهگویی.
بساط آبادلغتنامه دهخدابساط آباد. [ ب َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان یوسف وند بخش سلسله شهرستان خرم آباد که در 21 هزارگزی باختر الشتر و 5 هزارگزی باختر راه شوسه ٔ خرم آباد به کرمانشاه در جلگه واقع است . منطقه ای است سردسیر با <span c
بساطةلغتنامه دهخدابساطة. [ ب َ طَ ] (ع مص ) فراخ زبان گردیدن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). گشاده زبان و مازح گردیدن یا بسیط و ساده بودن . (از اقرب الموارد). فراخ زبان گردیدن و بی پروا سخن گفتن . (ناظم الاطباء). || چگونگی جسم مفرد. (ناظم الاطباء) (دزی ج 1).<
بساطی افشارلغتنامه دهخدابساطی افشار. [ ب َ ی ِ اَ ] (اِخ ) محمدباقربیک برادر احمدبیک اختر شاعر فارسی گوی قرن سیزدهم .رجوع به حدیقةالشعراء احمدبن ابی الحسن شیرازی نسخه ٔخطی کتابخانه ٔ سلطان القرائی و فرهنگ سخنوران شود.
قابل انبساطلغتنامه دهخداقابل انبساط. [ ب ِ ل ِ اِم ْ ب ِ ] (ص مرکب ) بسطپذیر.در مقابل قابل انقباض . رجوع به قابلیت انبساط شود.
قابلیت انبساطلغتنامه دهخداقابلیت انبساط. [ ب ِ لی ی َ ت ِ اِم ْ ب ِ ] (ترکیب اضافی ، اِمص مرکب ) اتساع پذیری (اصطلاح فیزیک ). رجوع به قابل انبساط شود.
هم بساطلغتنامه دهخداهم بساط. [ هََ ب ِ /ب َ ] (ص مرکب ) همبازی در نرد یا شطرنج : مهره ٔ خواجه خانه گیر شده هم بساطش گروپذیر شده .نظامی .
انبساطلغتنامه دهخداانبساط. [ اِم ْ ب ِ ] (ع مص ) گسترده و پهناور گردیدن . (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). انتشار. (از اقرب الموارد). گسترده شدن . (آنندراج ). پهن واشدن . (مصادر زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ). گشاده شدن . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). || گستاخ شدن . (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء)