بساملغتنامه دهخدابسام . [ ب َس ْ سا ] (اِخ ) (ابو...) موسی بن عبداﷲبن یحیی بن جعفر مصدق حسینی کوفی چنانکه در تاریخ ذهبی آمده است با جنگجویان به اندلس رفت و بسال 486 هَ . ق . در بلاد بنی حماد شهادت یافت . (از تاج العروس ).
بساملغتنامه دهخدابسام . [ ب َس ْ سا ] (اِخ ) ابن ابراهیم قهری . ابن اثیر در ذیل حوادث سال 1314 هَ . ق . درباره ٔ خلع بسام بن ابراهیم آرد: درین سال بسام بن ابراهیم بن بسام خلع شد. وی از مردم خراسان بود و ازلشکریان سفاح با جماعتی خودسرانه و در نهان بمداین رفت .
بساملغتنامه دهخدابسام . [ ب َس ْ سا ] (اِخ ) سیستانی از علما و بزرگان ایران و سیستانی الاصل است صاحب تاریخ سیستان آرد: و از پس وی [یحیی بن معاذبن مسلم ] بسام مولی لیث بن بکربن عبدمناف بن کنانة [ که ]از بزرگی درجات و علم بدان جایگاه برسید که خویشتن را بصدهزار دینار بازخرید از مولای خویش ، گفتن
بساملغتنامه دهخدابسام . [ ب َس ْ سا ] (اِخ ) کُرد. کورد خارجی ، قدیم ترین شاعر پارسی گوی فارس . بهار آرد:لیکن قدیمترین اشعار فارسی که در خراسان و سیستان از طرف حنظله ٔ بادغیسی ، و محمدبن وصیف سگزی و بسام کرد خارجی و غیرهم گفته شد، بزبان فصیح دری بود. (سبک شناسی بهار ج <span class="hl" dir="lt
بشاملغتنامه دهخدابشام . [ ب َ / ب ِش ْ شا ] (ع اِ) بشامه درختی است خوشبوی که آن را ذُهل نیز نامند. (منتهی الارب ). درختی خوش بو که از چوب آن مسواک سازند و برگش موی را سیاه کند. (ناظم الاطباء) (آنندراج ). درخت بادیه است . (نزهةالقلوب ). درخت مسواک . (مهذب الاس
بشاملغتنامه دهخدابشام . [ ب ُ ] (اِخ ) نماینده پاپ در کلده بود و در اواخر قرن هجدهم توجه اروپاییها را به بعض تپه های حله و خرابه هایی که در جنوب بغداد واقع است جلب [ کرد ] و مجموعه ای ازآثار بفرانسه فرستاد. (از ایران باستان ج 1 ص 51
بصامواژهنامه آزادبَصّام (معرّب، اِ)؛ نام طایفه ای که در ایران (بیشتر کرمانشاه، تهران و قم)، عراق و برخی کشورهای عربی پراکنده اند و اصالتاً عرب و از سادات باقری اند. (در ایران، برخی از آنها به «بصام پور»، «بصام تبار» و «بصام زاده» نیز شهرت دارند که از همان طایفۀ بصام اند.) کلمۀ بصام امروزه در برخی کشورهای عربی به معن
ابن بساملغتنامه دهخداابن بسام . [ اِ ن ُ ب َس ْ سا ] (اِخ ) ابوالحسن علی بن محمدبن نصربن منصوربن بسام . وفات 303 هَ .ق . شاعر عرب . او بیشتر بهجا میگرائید و هیچکس از معاصرین و حتی کسان او از زبان او ایمن نبودند. ابن الندیم از کتب او کتاب اخبار عمربن ابی ربیعه و ک
بسام الصیرفیلغتنامه دهخدابسام الصیرفی . [ ب َس ْ سا مُص ْ ص َ رَ ] (اِخ ) ابوالحسن . تابعی است . (یادداشت مؤلف ).
بسامةلغتنامه دهخدابسامة. [ ب َ س ْ سا م َ ](ع ص ) تأنیث بسام . || (اِخ ) از اعلام است . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). و رجوع به بسام شود.
بسامیلغتنامه دهخدابسامی . [ ب َس ْ سا ] (اِخ ) بشامی . بسبامی . بنا بنوشته ٔ بروجردی در اصطلاحات رجالی بی اینکه اسم او را مذکور دارد از وکلای حضرت قائم (ع ) بوده است . (از ریحانة الادب ).
بسامانلغتنامه دهخدابسامان . [ ب ِ ] (ص مرکب ، ق مرکب ) نیک و خوب و راست . (ناظم الاطباء) : که این را ندانم چه خوانند و کیست نخواهد بسامان درین ملک زیست . سعدی (بوستان ).کسی گفت و پنداشتم طیبت است که دزدی بسامان تر از غیبت است .<b
علیلغتنامه دهخداعلی . [ ع َ ] (اِخ ) ابن احمدبن منصور بسام ، مشهور به بسامی و ابن بسام . رجوع به علی بسامی و ابن بسام شود.
علیلغتنامه دهخداعلی . [ ع َ ] (اِخ ) ابن بسام ، نام او علی بن محمدبن نصربن منصوربن بسام عبرتائی بغدادی ، مکنی به ابوالحسن و مشهور به ابن بسام است . رجوع به ابن بسام و علی بن محمدبن نصربن ... شود.
علی شنترینیلغتنامه دهخداعلی شنترینی . [ ع َ ی ِش َ ت َ ] (اِخ ) ابن بسام شنترینی اندلسی . مکنی به ابوالحسن . رجوع به ابن بسام و علی (ابن بسام ...) شود.
علی اندلسیلغتنامه دهخداعلی اندلسی . [ ع َ ی ِ اَ دُ ل ُ ] (اِخ ) ابن بسام شنترینی ، مکنّی به ابوالحسن . رجوع به ابن بسام و علی (ابن بسام ...) شود.
ساسجردیلغتنامه دهخداساسجردی . [ ج ِ ] (اِخ ) بسام بن بسام . از مردم ساسجرد مرو و از محدثان است . رجوع به انساب سمعانی شود.
بسامةلغتنامه دهخدابسامة. [ ب َ س ْ سا م َ ](ع ص ) تأنیث بسام . || (اِخ ) از اعلام است . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). و رجوع به بسام شود.
بسامیلغتنامه دهخدابسامی . [ ب َس ْ سا ] (اِخ ) بشامی . بسبامی . بنا بنوشته ٔ بروجردی در اصطلاحات رجالی بی اینکه اسم او را مذکور دارد از وکلای حضرت قائم (ع ) بوده است . (از ریحانة الادب ).
بسام الصیرفیلغتنامه دهخدابسام الصیرفی . [ ب َس ْ سا مُص ْ ص َ رَ ] (اِخ ) ابوالحسن . تابعی است . (یادداشت مؤلف ).
مبساملغتنامه دهخدامبسام . [ م ِ ] (ع ص ) مرد بسیارتبسم . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). آن که دندان بسیار سپید کند. (مهذب الاسماء).
ابن بساملغتنامه دهخداابن بسام . [ اِ ن ُ ب َس ْ سا ] (اِخ ) ابوالحسن علی بن محمدبن نصربن منصوربن بسام . وفات 303 هَ .ق . شاعر عرب . او بیشتر بهجا میگرائید و هیچکس از معاصرین و حتی کسان او از زبان او ایمن نبودند. ابن الندیم از کتب او کتاب اخبار عمربن ابی ربیعه و ک