بستوفرهنگ فارسی عمید۱. سبو؛ کوزۀ سفالی.۲. کوزۀ روغن: ◻︎ چو گردون با دلم تا کی کنی حرب / به بستوی تهی میکن سرم چرب (نظامی۲: ۲۷۵).
بستولغتنامه دهخدابستو. [ ب َ ] (اِ) بستک . بشتک . بستوق . بستوغه . تیریه . مرطبان سفالین کوچک را گویند ومعرب آن بستوق باشد. (برهان ). مرطبان کوچک . (جهانگیری ). و رجوع به شعوری شود. ظرفیکه در آن مربا و روغن و غیره کنند و بستوغه معرب آنست . (انجمن آرا). خمچه ٔ کوچک باشد که روغن و دوشاب و غیرهم
بستوفرهنگ فارسی معین(بَ) ( اِ.) 1 - سبو، کوزة سفالین . 2 - چوبی که ماست را بر هم زنند تا مسکه و دوغ از هم جدا گردد.
بستورلغتنامه دهخدابستور. [ ب َ ] (اِخ ) در اوستا بست وایری . نام پسر زریر (برادر گشتاسب ) این نام در کتب فارسی مانند شاهنامه به نستور تصحیف شده . (مزدیسنا ص 252 و صفحات بعد و حاشیه ٔ برهان چ معین ص 278). نام پهلوان ایرانی و پس
بستوقهلغتنامه دهخدابستوقه . [ ب ُ ق َ ] (اِ) معرب بستک . مرتبان کوچک سفالین . معرب بستو. (ناظم الاطباء) (سروری ). بستق . خنبره . بستک . (مهذب الاسماء). ج ، بساتیق . (مهذب الاسماء). کوزه بزرگ گلین لعابدار. (دزی ج 1 ص 83). و رجوع
بستونیلغتنامه دهخدابستونی . [ ب َ ] (اِ) از کلمه ٔ ایتالیایی بستونی دل ِ سیاه در بازی ورق . (دزی ج 1 ص 83).
بستوهلغتنامه دهخدابستوه . [ ب ِ / ب ُه ْ ] (ص مرکب ) ستوه . سته . استو. بمعنی ستوه است که ملول و بتنگ آمده باشد. (برهان ). بمعنی ستوه است که ملول و بتنگ آمده باشد و آن را بحذف واو بِستَه یا بِستُه و، سُتُه نیز گفته اند. (انجمن آرا) (آنندراج ). ستوه و ملول و مغ
بستکلغتنامه دهخدابستک . [ ب َ ت َ ] (اِ)بستو. مرتبان کوچک سفالین و چینی ، معرب آن ، بُستوقه . (رشیدی ). مرتبان کوچک که نام دیگرش بستو است . (فرهنگ نظام ). رجوع به بستو و بستوقه شود. || چمچه . || خادم و خدمتکار. (ناظم الاطباء).
اندابلغتنامه دهخداانداب . [ اَ ] (اِ مرکب ) در تداول عامه بستو. کوزه ٔ فراخ دهانه و آن مخفف آوند آب است . (یادداشت مؤلف ).
تیریهلغتنامه دهخداتیریه . [ ی َ ] (اِ) بَستو. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 500). این کلمه شبیه است به کلمه ٔ تیره که امروز در قزوین و پاره ای جاهای دیگر به دیگ سفالین گویند. (یادداشت بخطمرحوم دهخدا) : کرد از بهر ماست تیریه خواست زآنک
بستورلغتنامه دهخدابستور. [ ب َ ] (اِخ ) در اوستا بست وایری . نام پسر زریر (برادر گشتاسب ) این نام در کتب فارسی مانند شاهنامه به نستور تصحیف شده . (مزدیسنا ص 252 و صفحات بعد و حاشیه ٔ برهان چ معین ص 278). نام پهلوان ایرانی و پس
بستوقهلغتنامه دهخدابستوقه . [ ب ُ ق َ ] (اِ) معرب بستک . مرتبان کوچک سفالین . معرب بستو. (ناظم الاطباء) (سروری ). بستق . خنبره . بستک . (مهذب الاسماء). ج ، بساتیق . (مهذب الاسماء). کوزه بزرگ گلین لعابدار. (دزی ج 1 ص 83). و رجوع
بستونیلغتنامه دهخدابستونی . [ ب َ ] (اِ) از کلمه ٔ ایتالیایی بستونی دل ِ سیاه در بازی ورق . (دزی ج 1 ص 83).
بستوه آمدنلغتنامه دهخدابستوه آمدن . [ ب ِ س ُه ْ م َدَ ] (مص مرکب ) به تنگ آمدن . و رجوع به ستوه شود.
کبستولغتنامه دهخداکبستو. [ ک َ ب َ ] (اِ) کبست . کبسته . حنظل . (برهان ) (از ناظم الاطباء). کدوی تلخ . (ناظم الاطباء). || زهر گیاه . (برهان ) (از ناظم الاطباء). رجوع به کبست شود.