بسنجلغتنامه دهخدابسنج . [ ب ِ س َ ] (اِ) خشکی و داغی باشد که بر روی و اندام مردم افتد و آن را به عربی کَلَف خوانند. (برهان ) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (آنندراج ) (تذکره ٔ داود ضریر انطاکی ص 78). || (فعل ) امر بر سنجیدن . (برهان ) (انجمن آرا) (آنندراج ).
بشنجلغتنامه دهخدابشنج . [ ب َ ش َ ] (اِ) تابش و طراوت رخسار و آبرو. (برهان ) (ناظم الاطباء) (از جهانگیری ) (انجمن آرا). طراوت رخسار و آب روی . (از آنندراج ). تابش روی باشد. (سروری ). طراوت رخسار و آب رو. (رشیدی ) (مؤید الفضلاء) (فرهنگ نظام ). تاب روی . (شرفنامه ٔ منیری ). آب و رنگ رخسار.تر و
بشنجلغتنامه دهخدابشنج . [ ب َ/ ب ِ ش َ ] (اِ) پشنج . پشنگ . بشنگ بمعنی پاشیدن از مصدر پشنجیدن از ریشه ٔ تیک «اسفا 1:1 ص 302». (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین )
بسنجیدنلغتنامه دهخدابسنجیدن . [ ب َ / ب ِ س َ دَ ] (مص ) پرده کشیدن . || پنهان کردن از نظر. || آماده کردن و حاضر کردن . (ناظم الاطباء). رجوع به سنجیدن شود.
درون سنجلغتنامه دهخدادرون سنج . [ دَ س َ ] (ص مرکب )عاقل و زیرک . || غازی ؛ یعنی آنکه برای پیشرفت دین جنگ می کند. (ناظم الاطباء). || کنایه از صاحب مجاهده و اهل دل . (آنندراج ) : به میزان درون سنجان بسنج این نکته پس بنگرکه دردافشان کنی بهتر بود یا راحت افسانش .<
بی علملغتنامه دهخدابی علم . [ ع ِ ] (ص مرکب ) (از: بی + علم ) بی دانش . جاهل . نادان : طاعت بی علم نه طاعت بودطاعت بی علم چو باد صباست . ناصرخسرو.شرف در علم و فضلست ای پسر عالم شو و فاضل بعلم آور نسب ، ماور چو بی علمان سوی بلعم .
حمادلغتنامه دهخداحماد. [ ح َم ْ ما ] (اِخ ) ابن ابی حنیفه ٔ نعمان ثابت ، مکنی به ابی اسحاق . وی بر مذهب پدر میرفت و در خیر و صلاح پایه ٔ رفیع داشت . چون ابوحنیفه درگذشت و دایع بسیار از زر و سیم و جز آن نزد وی بود که خداوندان آن غائب بودند و از آنجمله اموال یتیمانی چند بودی ، حماد آن مالها نزد
بسنجیدنلغتنامه دهخدابسنجیدن . [ ب َ / ب ِ س َ دَ ] (مص ) پرده کشیدن . || پنهان کردن از نظر. || آماده کردن و حاضر کردن . (ناظم الاطباء). رجوع به سنجیدن شود.