بشکوهلغتنامه دهخدابشکوه . [ ب ِ ش ُ / ب ِ ] (ص مرکب ) باشکوه . مردم صاحب شوکت و حشمت و هیبت را گویند.(برهان ). مردم صاحب شوکت و هیبت که آنرا باشکوه گویند مانند بخرد که باخرد آمده . (از آنندراج ). مردم صاحب حشمت و شکوه . (ناظم الاطباء). صاحب حشمت و هیبت . (از س
بسقایهلغتنامه دهخدابسقایه . [ ب ِ ی َ ] (اِخ ) یکی از سه استان بسکونس یا بشکونس مابین فرانسه و اندلس . رجوع به الحلل السندسیة ج 1 چ 1355 هَ . ق . مصر و حدود العالم چ 1340 هَ . ش . دانشگاه طهران
بسقولغتنامه دهخدابسقو. [ ب ُ ] (ترکی ، اِ) بسغو. ظاهراً به محلی اطلاق میشده که عده ای به آنجا کمین میکردند و سپس دسته ای از آنها جدا میشدند و بجنگ خصم میرفتند و با خصم جنگ و گریز می کردند و در حال فریب دشمن دمادم خویش تا بسقو می کشیدند. خصم بی خبر، ناگاه به افراد مقیم در بسقو برمی خورد و دست
بسکولغتنامه دهخدابسکو. [ ب َ ] (اِخ ) بسکر. بشکر. لسکو. قصبه ای به سیستان : بسکورا که او ساخته بود زرنگ گفتند... و چون مردان مرد و کاری و بزرگان همه از بسکو خاستند همه ٔ سیستان را بدان نام کردند و زرنگ خواندند. (تاریخ سیستان ). رجوع به بسکر و تاریخ سیستان ص <span class
بشکوهیدنلغتنامه دهخدابشکوهیدن . [ ب ِ دَ ] (مص ) شکوهیدن . ترسیدن . وحشت کردن : پس چندان خلق بر فجاة گرد آمدند که خالد [ بن ولید ] از او بشکوهید. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). خوارزمشاه چون لشکر سلطانی بدید اول بشکوهید که علی تکین تعبیه است . (تاریخ بیهقی ). و قوم محمودی از این ف
بادپرستلغتنامه دهخدابادپرست . [ پ َ رَ ] (نف مرکب ) پرستنده ٔ باد. مجازاً، هوی پرست . هوسباز : پیش آن بادپرستان بشکوه کوه ثهلان شوم انشأاﷲ. خاقانی .
گرم بودنلغتنامه دهخداگرم بودن . [ گ َ دَ ] (مص مرکب )به رونق بودن . با آب بودن . بشکوه بودن : گرم است با جمالت بازار خوبرویان بگذر که نیم جانی بهر نثار دارم .سعدی .
کلندرهلغتنامه دهخداکلندره . [ ک َ / ک ُ ل َ دَ رَ / رِ ] (اِ) بمعنی کلندر است که چوب کنده ٔ ناتراشیده باشد. (از برهان ). کنده ای که در پس در افکنند که در باز نگردد. (آنندراج ). چوب گنده ٔ ناتراشیده . (ناظم الاطباء). و رجوع به ک
الهام اصفهانیلغتنامه دهخداالهام اصفهانی . [ اِ م ِ اِ ف َ ] (اِخ ) میرزا شریف . شاعر قرن یازدهم . وی مدتی در هند بود و به سال 1086 هَ . ق . به اصفهان برگشت . این اشعار از اوست :در عبث لب بشکوه وا نکندشیشه تا نشکند صدا نکندوعده گر یک نفس بود عمریست بلکه
بشکوهیدنلغتنامه دهخدابشکوهیدن . [ ب ِ دَ ] (مص ) شکوهیدن . ترسیدن . وحشت کردن : پس چندان خلق بر فجاة گرد آمدند که خالد [ بن ولید ] از او بشکوهید. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). خوارزمشاه چون لشکر سلطانی بدید اول بشکوهید که علی تکین تعبیه است . (تاریخ بیهقی ). و قوم محمودی از این ف