بشیرلغتنامه دهخدابشیر. [ ب َ ] (اِخ ) ابن حامدبن سلیمان نجم الدین ابونعمان جعفری تبریزی . متوفی 646 هَ . ق . او راست : الحدیث الاربعین فی امور الدین . (یادداشت مؤلف ).
بشیرلغتنامه دهخدابشیر. [ ب َ ] (اِخ ) ابن حرث سریع عبسی بارودی . طبری گویند وی با گروهی از بنی عبس بر پیامبر (ص ) وارد شد ولی صحیح آن است که نام وی بُسَیر است نه بشیر. رجوع به الاصابة ج 1 ص 182 شود.
بشیرلغتنامه دهخدابشیر. [ ب َ ] (اِخ ) (قلعه ...) قلعه ای در زوزن . (از منتهی الارب ). از قلاع بشنویه اکراد از نواحی زوزان است . (از معجم البلدان ) (از مرآت البلدان ج 1) (اللباب ).
بشیرلغتنامه دهخدابشیر. [ ب َ ] (اِخ ) 43 هَ . ق . بشر. رجوع به بشربن عقربه ٔ جهنی ، ابوالیمان و بشربن عرفطةبن الخشخاش الجهنی شود.
طَلقکلاهvisor/ vizorواژههای مصوب فرهنگستانصفحۀ جلوی کلاهخود که چشمها را از نور خورشید محافظت میکند و نمونههای امروزی آن اطلاعات مختلفی را برای کاربر، بهویژه خلبان و سرباز، نمایش میدهد
بسرلغتنامه دهخدابسر. [ ب ُ ] (اِخ ) سلمی پدر رافع است . رجوع به بشر و الاصابة ج 1 ص 154 و الاستیعاب شود.
بسرلغتنامه دهخدابسر. [ ب ُ ] (اِخ ) ابن عصمت مزنی از سادات مزینه بود و بگفته ٔ ابوبشر آمدی از پیامبر (ص ) شنید که می فرمود کسی که جهینه را بیازارد مرا آزرده است . ابن عساکر نام وی را در ذیل بشر آورده است . (از الاصابة باختصار) و رجوع به همین کتاب ج 1 ص <span
بسرلغتنامه دهخدابسر. [ ب ُ ] (اِخ ) ابن محجن دیلی . تابعی است . (منتهی الارب ). تابعی مشهوریست بنا به عقیده ٔ بخاری و جمهور محدثان ولی بغوی و جز او وی را در شمار صحابه آورده اند. رجوع به الاصابة ج 1 ص 186 شود.
بشیرآبادلغتنامه دهخدابشیرآباد. [ ب َ ] (اِخ ) دهی از دهستان میان جام بخش تربت جام شهرستان مشهد. سکنه ٔ آن 257تن .آب آن از قنات . محصول آنجا غلات ، پنبه . شغل اهالی زراعت ، مالداری است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
بشیرآغالغتنامه دهخدابشیرآغا. [ ب َ ] (اِخ ) (کوچک ) در دوره ٔ سلطنت سلطان محمودخان چندی آغای (رئیس ) دارالسعاده و صاحب اقتدار و نفوذ بود و بعلت تحقیر برخی از علما بفرمان شاه بسال 1165 هَ . ق . با سقوط از قله ٔ قیر، هلاکش ساختند. وی خیرات و مبراتی از خود بجای گذا
بشیرآغالغتنامه دهخدابشیرآغا. [ ب َ ] (اِخ ) حاجی . در زمان سلطنت سلطان احمدخان ثالث و سلطان محمودخان اول سی سال تمام آغای (رئیس ) دارالسعاده بود و نفوذ فوق العاده پیدا کرد و تا آخر سلطنت سلطان احمدخان در این مقام بماند و بسال 1159 هَ . ق . در سن <span class="hl"
بشیرآغالغتنامه دهخدابشیرآغا. [ ب َ ] (اِخ ) وی در زمان سلطنت مصطفی خان ثالث بسال 1171 هَ . ق . آغای (رئیس ) دارالسعاده بود. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2).
عوملغتنامه دهخداعوم . (اِخ ) جایگاهی است در شعر ابراهیم بن بشیر برادر نعمان بن بشیر. (از معجم البلدان ).
بشیر ثقفیلغتنامه دهخدابشیر ثقفی . [ ب َ رِ ث َ ق َ ] (اِخ ) صحابی است . (منتهی الارب ). ابن شاهین و ابن عبدالبر او را یاد کرده اند و نام وی را بشر هم آورده اند. رجوع به الاصابة ج 1 ص 166 شود.
بشیر سلمیلغتنامه دهخدابشیر سلمی . [ ب ُ ش َ رِ س ُ ل َ می ی ] (اِخ ) وی صحابی و از مردم حجاز بود و نام او را بِشر هم گفته اند. رجوع به منتهی الارب و الاستیعاب ص 70 شود.
بشیر حارثی کعبیلغتنامه دهخدابشیر حارثی کعبی . [ ب َ رِ رِ ی ِ ک َ ] (اِخ ) پدر عصام بود و ابن ابی حاتم او را از صحابه شمرده است . نام نخستین وی اکبر بود و از طرف قوم خویش بنی حارث برای عرض اسلام بحضور حضرت نبوی (ص ) فرستاده شد و حضرت وی را به بشیر تسمیه فرمودند. رجوع به الاصابة ج <span class="hl" dir="l
بشیر امی لقبلغتنامه دهخدابشیر امی لقب . [ ب َ رِ اُ م ْ می ل َ ق َ ] (ترکیب وصفی ). کنایه از حضرت رسول (ص ) (انجمن آرا).
بشیر ثقفیلغتنامه دهخدابشیر ثقفی . [ ب َ رِ ث َ ق َ ] (اِخ ) بغوی و اسماعیلی او را در زمره ٔ صحابه یاد کرده و حدیثی از وی آورده اند که گفت در جاهلیت نذر کردم گوشت کشته ٔ شتر و گوسفند (جزور) نخورم و شراب ننوشم . پیغمبر فرمودند گوشت را بخور و شراب را مخور. رجوع به الاصابة ج <span class="hl" dir="ltr"
شبشیرلغتنامه دهخداشبشیر. [ ش َ ] (اِخ ) نام قریه ای است از قرای مصر سفلی و عده ای بدان منسوبند. (از معجم البلدان ).
کرنج بشیرلغتنامه دهخداکرنج بشیر. [ ک ُ رَ ب ِ ] (اِ مرکب ) شیربرنج . بَهَطّة. (یادداشت مؤلف ) : کوهان ثور روغن کرده ست تا پزندخوان ترا کرنج بشیر اندر آسمان . سوزنی .رجوع به شیربرنج شود.