بصاقدیکشنری عربی به فارسیسيخ کباب , شمشير , دشنه , بسيخ کشيدن , سوراخ کردن , تف انداختن , اب دهان پرتاب کردن , تف , اب دهان , خدو , بزاق , بيرون پراندن
بصاقلغتنامه دهخدابصاق . [ ب ُ ] (اِخ ) بساق . نام کوهی است میان مصر و مدینه . (از ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (آنندراج ). و رجوع به بساق شود. || موضعی است نزدیک مکه و آن را بصاقه نیز خوانند. (از منتهی الارب ) (آنندراج ذیل بصاق ). و رجوع به بصاقه شود.
بصاقلغتنامه دهخدابصاق . [ ب ُ ] (ع اِ) بساق . (مخزن الادویه ). بزاق . (مخزن الادویه ) (اقرب الموارد). آب دهان انسان مادام که در دهان است . (از مخزن الادویه ). تف وخدو که از دهان انداخته باشند و مادام که در دهان است آنرا ریق خوانند. (آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (از فرهنگ نظام
بساکفرهنگ فارسی عمید۱. (زیستشناسی) کیسۀ کوچکی حاوی دانۀ گرده که در انتهای پرچم گل واقع شده؛ انتهای برجستۀ پرچم که محتوی دانههای گَرده است.۲. [قدیمی] تاج ساختهشده از گل؛ افسر؛ یسال.
بشاکلغتنامه دهخدابشاک . [ ب َش ْ شا ] (ع ص ) بسیار دروغ گوی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). دروغ زن . (مهذب الاسماء). کذاب .
بساقلغتنامه دهخدابساق . [ ب ُ ] (اِخ ) بصاق . کوهی است بعرفات . (منتهی الارب ) (معجم البلدان ) (ناظم الاطباء) (قاموس الاعلام ترکی ). و رجوع به مراصد الاطلاع شود.
بساقلغتنامه دهخدابساق . [ ب َ س سا ] (اِخ ) نام نهریست در عراق که آن را بزّاق نیزخوانند به زبان نبطی بساق میخوانند و بساق در نبطی بمعنی کسی است که آب را از مجرا قطع کند و برای خود جاری سازد. در نهر بساق فاضل آب سیل فرات گرد می آید و از این رو آن را بزاق گویند. (از معجم البلدان ).
بساقلغتنامه دهخدابساق . [ ب ِ ] (ع اِ) ج ِبَسقَة. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). ج ِ بسقه بمعنی زمین سنگلاخ سوخته . (آنندراج ). و رجوع به بسقة شود.
بصاقةلغتنامه دهخدابصاقة. [ ب ُ ق َ ] (اِخ ) بصاق . موضعی است نزدیک مکه . (ناظم الاطباء). موضعی است نزدیک مکه و آنرا بصاق بدون تا هم گویند. (آنندراج ) (منتهی الارب ). و رجوع به بصاق شود.
بصاقةالقمرلغتنامه دهخدابصاقةالقمر. [ ب ُ ق َ تُل ْ ق َ م َ ] (ع اِ مرکب ) بصاق القمر. حجرالقمر. بزاق القمر سنگ نیک رخشان یا سنگ ماه و بهندی چندرکانت گویند. (از مؤید الفضلاء). سنگ سفید رخشان . (آنندراج ذیل بصاقه ). رجوع به بصاق القمر و هریک از مترادفات فوق در جای خود شود.
بصاقیلغتنامه دهخدابصاقی . [ ب ُ ] (ص نسبی ) بزاقی . بساقی . منسوب به بصاق . بزاق . بساق . و رجوع به بصاق ، بساق و مترادفات آن شود.
بصاق القمرلغتنامه دهخدابصاق القمر. [ ب ُ قُل ق َ م َ ] (ع اِمرکب ) بساق القمر. بساقةالقمر. رغوةالقمر. حجرالقمر. حجرالقمری . زَبَدُالقَمَر. زبدالبحر. فروسلونن . سالنیطس . (ابن بیطار). و آن نوعی جبسین باشد. (ابن بیطار ذیل حجرالقمر). سنگ سپید درخشان . (ناظم الاطباء). سنگی است سپید که میدرخشد. (از اقرب
بصاق القمرلغتنامه دهخدابصاق القمر. [ ب ُ قُل ق َ م َ ] (ع اِمرکب ) بساق القمر. بساقةالقمر. رغوةالقمر. حجرالقمر. حجرالقمری . زَبَدُالقَمَر. زبدالبحر. فروسلونن . سالنیطس . (ابن بیطار). و آن نوعی جبسین باشد. (ابن بیطار ذیل حجرالقمر). سنگ سپید درخشان . (ناظم الاطباء). سنگی است سپید که میدرخشد. (از اقرب
بصاقةلغتنامه دهخدابصاقة. [ ب ُ ق َ ] (اِخ ) بصاق . موضعی است نزدیک مکه . (ناظم الاطباء). موضعی است نزدیک مکه و آنرا بصاق بدون تا هم گویند. (آنندراج ) (منتهی الارب ). و رجوع به بصاق شود.
بصاقةالقمرلغتنامه دهخدابصاقةالقمر. [ ب ُ ق َ تُل ْ ق َ م َ ] (ع اِ مرکب ) بصاق القمر. حجرالقمر. بزاق القمر سنگ نیک رخشان یا سنگ ماه و بهندی چندرکانت گویند. (از مؤید الفضلاء). سنگ سفید رخشان . (آنندراج ذیل بصاقه ). رجوع به بصاق القمر و هریک از مترادفات فوق در جای خود شود.
بصاقیلغتنامه دهخدابصاقی . [ ب ُ ] (ص نسبی ) بزاقی . بساقی . منسوب به بصاق . بزاق . بساق . و رجوع به بصاق ، بساق و مترادفات آن شود.