بصل النخاعفرهنگ فارسی عمیدقسمت مخروطیشکل و بالایی نخاع که در کنترل برخی اعمال غیر ارادی مانندِ ضربان قلب نقش دارد؛ پیاز مغز.
بصل النخاعلغتنامه دهخدابصل النخاع . [ ب َ ص َ لُن ْ ن ُ ] (ع اِ مرکب ) بالای نخاع که اندکی پهن است ومغز سر را به نخاع متصل میکند. رجوع به نخاع شود.
بصل النخاعفرهنگ فارسی معین(بَ صَ لُ نْ نُ) [ ع . ] (اِمر.) قسمتی از محور مغزی نخاعی که نخاع شوکی را در قسمت بالا ختم می کند. این قسمت کمی قطرش بیشتر از سایر قسمت های نخاع شوکی است ، پیاز مغز، پیاز تیرة مغز.
بسللغتنامه دهخدابسل . [ ] (اِخ ) یکی از پنجاه تن افراد خاندان فانمین (پاندوان ) که به پادشاهی رسید. (مجمل التواریخ و القصص ). رجوع به همین کتاب ص 116 شود.
بسللغتنامه دهخدابسل . [ ب َ ] (اِخ ) لقب بنی عامربن لوی که طایفه ای از قریش بیرونی مکه اند و آنها دو طایفه بوده اند و طایفه ٔ دویم یسل است . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اللباب فی تهذیب الانساب ).
بسللغتنامه دهخدابسل . [ ب َ ] (ع اِ) اسم فعل بمعنی آمین . یقال : بسلا بسلا؛یعنی آمین آمین . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). || عذاب . گویند: بسلا له ؛ ای ویلا له . (منتهی الارب ). بسلا واسلا ؛ دعای بد است . (تاج العروس ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ).
بسللغتنامه دهخدابسل . [ ب َ ] (ع اِ) حلال . (برهان ) (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (جهانگیری ) (مهذب الاسماء). و رجوع به دزی ج 1 ص 87 و شعوری ج 1 شود. || حرام . از
سیستم عصبیفرهنگ فارسی طیفیمقوله: مادۀ آلی ی، دستگاه عصبی، عصب، اعصاب، اعصاب پاراسمپاتیک، اعصاب حرکتی، اعصاب حسی، اعصاب سمپاتیک بصلالنخاع، ستون فقرات
تب عصبیلغتنامه دهخداتب عصبی . [ ت َ ب ِ ع َ ص َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) 1 - تب هایی که در قولنج کبدی و کلیوی دیده میشود. 2 - تب های ضربه ای که در اثر ضربه های وارد بمغز و بصل النخاع دیده میشود. 3</sp
پیازفرهنگ فارسی عمید۱. ساقۀ زیرزمینی، مدور، خوراکی، و لایهلایۀ گیاه پیاز به رنگ سفید، قرمز، یا زرد.۲. گیاه علفی این ساقه با برگهای نوکتیز و گلهای سفید مایل به سبز.۳. ساقۀ زیرزمینی و تغییرشکلیافتۀ گروهی از گیاهان تکلپهای که با ورقههای نازک پوشیده شده است.⟨ پیاز دشتی: (زیستشناسی) گیاه علفی
مخچهلغتنامه دهخدامخچه . [ م ُ چ َ / چ ِ ] (اِ مصغر) مصغر مخ . دماغ صغیر . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). فرهنگستان ایران این کلمه رابجای «دماغ اصغر» پذیرفته است . (واژه های نو فرهنگستان ص 77). مرکز عصبی که در زیر مغز و پشت بصل
بصللغتنامه دهخدابصل . [ ب َ ص َ ] (ع اِ) پیاز. بصلة یکی ، و منه المثل : هو اکسی من البصل . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (ترجمان علامه جرجانی ص 26) (غیاث ) (آنندراج ) (مؤید الفضلاء). پیاز که یکی از بقولات مأکول است . (ناظم الاطباء). سوخ . (حاشیه ٔ فرهنگ اس
متبصللغتنامه دهخدامتبصل . [ م ُ ت َ ب َص ْ ص ِ ](ع ص ) قشر متبصل ، پوست تو بر تو. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). و رجوع به تبصل شود.
تبصللغتنامه دهخداتبصل . [ ت َ ب َص ْ ص ُ ] (ع مص ) پوست باز کردن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || برهنه کردن کسی را از جامه اش . (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). || تبصلوه ؛ بسیار سؤال کردند از وی تا سپری شد آنچه نزد او بود. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || تبصل چیزی ؛ دوچندان شدن آن ،
طاق البصللغتنامه دهخداطاق البصل . [ قُل ْ ب َ ص َ ] (اِخ ) ابن عبدربه صاحب این لقب را در ردیف مجانین و دیوانگان شمرده و گوید با دریافت قیراطی آواز میخواند و با اخذ دانگی خاموش میشد. (عقدالفرید چ محمد سعید العریان ج 7 ص 172).