بلبلی

bolboli

معنی

۱. مربوط به بلبل: سوت بلبلی.
۲. (اسم) [قدیمی] = بُلبله: ◻︎ تو ای می‌گسار از می زابلی / بپیمای تا سر یکی بلبلی (فردوسی۴: ۴۰۵).

جست‌وجوی دقیق

بلبلی

فرهنگ فارسی عمید

۱. مربوط به بلبل: سوت بلبلی.۲. (اسم) [قدیمی] = بُلبله: ◻︎ تو ای می‌گسار از می زابلی / بپیمای تا سر یکی بلبلی (فردوسی۴: ۴۰۵).

بلبلی

لغت‌نامه دهخدا

بلبلی . [ ب َ ب َ ] (ص ) (گوش ...) گوشهای پهن و بزرگ ودور از سر. (فرهنگ لغات عامیانه ). بله گوش (در تداول مردم قزوین ). و رجوع به بلبله گوش و بلبلی گوش شود.

بلبلی

لغت‌نامه دهخدا

بلبلی . [ ب ُ ب ُ ] (ص نسبی ) منسوب به بنی بلبلة، که بطنی است از فهم . (از اللباب فی تهذیب الانساب ).

بلبلی

لغت‌نامه دهخدا

بلبلی . [ ب ُ ب ُ ] (اِ) شراب . (برهان ). شراب ،زیرا که در بلبله می کنند. (جهانگیری ). شراب که در بلبله کنند. (از آنندراج ) (از انجمن آرا) : یکی بلبلی سرخ در جام زردتهمتن به روی زواره بخورد. فردوسی (از جهانگیری ).ب

بلبلی

لغت‌نامه دهخدا

بلبلی . [ ب ُ ب ُ ] (اِخ ) ابومحمدعبداﷲبن اسحاق بن عبیداﷲبن سوید بلبلی ، مشهور به بیطاری . محدث بود و در صفر سال 231 هَ . ق . درگذشت . او از مالک بن انس روایت کرده است . (از اللباب فی تهذیب الانساب ).

جست‌وجوی هم‌آوا

چشم بلبلی

لغت‌نامه دهخدا

چشم بلبلی . [ چ َ / چ ِ ب ُ ب ُ ] (ص نسبی ، اِ مرکب )در تداول عامه قسمی لوبیا که در خوراک و خورش ریزند. || نوعی پارچه . رجوع به چشم بلبل شود.

چشم بلبلی

فرهنگ فارسی عمید

نوعی لوبیای سفید که در میان آن خال سیاهی به‌اندازۀ چشم بلبل است؛ لوبیای چشمبلبلی.

بلبلی کردن

لغت‌نامه دهخدا

بلبلی کردن . [ ب ُ ب ُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) شیرین زبانی کردن . (فرهنگ فارسی معین ). پرحرفی کردن و حرفهای بیهوده و نامناسب زدن . (فرهنگ لغات عامیانه ).

بلبلی گوش

لغت‌نامه دهخدا

بلبلی گوش . [ ب َ ب َ ] (ص مرکب ) دارای گوش پهن و بزرگ . (از فرهنگ فارسی معین ). بلبله گوش . بله گوش (درتداول مردم قزوین ). و رجوع به بلبله گوش و بلبلی شود.

بلبلی گوش

دیکشنری فارسی به ترکی

kepçekulak

جست‌وجوی مشابه

چشم بلبلی

لغت‌نامه دهخدا

چشم بلبلی . [ چ َ / چ ِ ب ُ ب ُ ] (ص نسبی ، اِ مرکب )در تداول عامه قسمی لوبیا که در خوراک و خورش ریزند. || نوعی پارچه . رجوع به چشم بلبل شود.

چشم بلبلی

فرهنگ فارسی عمید

نوعی لوبیای سفید که در میان آن خال سیاهی به‌اندازۀ چشم بلبل است؛ لوبیای چشمبلبلی.

بلبلی کردن

لغت‌نامه دهخدا

بلبلی کردن . [ ب ُ ب ُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) شیرین زبانی کردن . (فرهنگ فارسی معین ). پرحرفی کردن و حرفهای بیهوده و نامناسب زدن . (فرهنگ لغات عامیانه ).

بلبلی گوش

لغت‌نامه دهخدا

بلبلی گوش . [ ب َ ب َ ] (ص مرکب ) دارای گوش پهن و بزرگ . (از فرهنگ فارسی معین ). بلبله گوش . بله گوش (درتداول مردم قزوین ). و رجوع به بلبله گوش و بلبلی شود.

بلبلی گوش

دیکشنری فارسی به ترکی

kepçekulak

جست‌وجوی متن

بلبلة

لغت‌نامه دهخدا

بلبلة. [ ب ُ ب ُ ل َ ] (اِخ ) (بنی ...) بطنی است از فهم ، و نسبت بدان بُلبلی شود. (از اللباب فی تهذیب الانساب ). و رجوع به بلبلی شود.

navy bean

دیکشنری انگلیسی به فارسی

لوبیای دریایی، لوبیای چشم بلبلی سفید

بلبله گوش

لغت‌نامه دهخدا

بلبله گوش . [ ب َ ب َ ل َ / ل ِ ] (ص مرکب ) با گوش دراز آویخته . (یادداشت مرحوم دهخدا). بله گوش . و رجوع به بلبلی و بلبلی گوش شود.

سیا مجیک

گویش مازنی

۱لوبیای چشم بلبلی ۲گوسفندی با سر سفید و مژه های سیاه

شهاب الدین

لغت‌نامه دهخدا

شهاب الدین . [ش ِ بُدْ دی ] (اِخ ) رجوع به محمد ایجی بلبلی شود.

جست‌وجوی هم‌آغاز

بلبلی کردن

لغت‌نامه دهخدا

بلبلی کردن . [ ب ُ ب ُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) شیرین زبانی کردن . (فرهنگ فارسی معین ). پرحرفی کردن و حرفهای بیهوده و نامناسب زدن . (فرهنگ لغات عامیانه ).

بلبلی گوش

لغت‌نامه دهخدا

بلبلی گوش . [ ب َ ب َ ] (ص مرکب ) دارای گوش پهن و بزرگ . (از فرهنگ فارسی معین ). بلبله گوش . بله گوش (درتداول مردم قزوین ). و رجوع به بلبله گوش و بلبلی شود.

بلبلی گوش

دیکشنری فارسی به ترکی

kepçekulak

جست‌وجوی هم‌قافیه

چشم بلبلی

لغت‌نامه دهخدا

چشم بلبلی . [ چ َ / چ ِ ب ُ ب ُ ] (ص نسبی ، اِ مرکب )در تداول عامه قسمی لوبیا که در خوراک و خورش ریزند. || نوعی پارچه . رجوع به چشم بلبل شود.

آلابلبلی

لغت‌نامه دهخدا

آلابلبلی . [ ب ُ ب ُ ] (اِ مرکب ) جائی بلند و رفیع.

چشم بلبلی

فرهنگ فارسی عمید

نوعی لوبیای سفید که در میان آن خال سیاهی به‌اندازۀ چشم بلبل است؛ لوبیای چشمبلبلی.

چشم بلبلی

فرهنگ فارسی معین

( ~. بُ بُ) (ص نسب . اِمر.) قسمی لوبیا که در خورش ریزند.

آلا بلبل، آلا بلبلی

گویش تهرانی

دید از بالا

ترجمه مقاله