بلسانلغتنامه دهخدابلسان . [ ب َ ل َ ] (ع اِ) درختی است کوچک مانند درخت حنا و در عین الشمس که از توابع مصر است روید و روغنش منافع بسیار دارد. (منتهی الارب ). شجره ٔ مصری است و برگ وی به برگ سداب ماند اما سفیدتر بود. (از اختیارات بدیعی ). درختی معروفست جز در ده مطریه که از توابع مصر است نمی باشد
بلسانفرهنگ فارسی عمید۱. گیاهی درختچهای با گلهای سفید کوچک خوشهای، برگهای مایل به سفید، پوست زردرنگ، و چوب سنگین، سرخرنگ، و خوشبو.۲. صمغی که از ساقۀ این گیاه میگیرند و مصرف دارویی دارد.
بلشانلغتنامه دهخدابلشان . [ ] (اِخ ) (به معنی پسر زبان ، که قصد از فصاحت می باشد) او شخصی بود که در وقت مراجعت زروبابل از بابل با وی مصاحبت نمود. (از قاموس کتاب مقدس ).
حب بلسانلغتنامه دهخداحب بلسان . [ ح َب ْ ب ِ ب َ ل َ ] (اِ مرکب ) حب بلسان را به پارسی تخم بلسان گویند. گرم و خشک است در دوم . سرفه و عرق النسا را نفع دهد و صرع و سدد را دفع کند و گزیدگی جانوران را سودمند آید و شربتی از او دو درم است و مضر است به مثانه و مصلحش کتیراست .
عود بلسانلغتنامه دهخداعود بلسان . [ دِ ب َ ل َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) شاخ درخت بلسان است . (از تحفه ٔ حکیم مؤمن )(از مخزن الادویة). عودالبلسان . رجوع به بلسان شود.
حب بلسانلغتنامه دهخداحب بلسان . [ ح َب ْ ب ِ ب َ ل َ ] (اِ مرکب ) حب بلسان را به پارسی تخم بلسان گویند. گرم و خشک است در دوم . سرفه و عرق النسا را نفع دهد و صرع و سدد را دفع کند و گزیدگی جانوران را سودمند آید و شربتی از او دو درم است و مضر است به مثانه و مصلحش کتیراست .
عود بلسانلغتنامه دهخداعود بلسان . [ دِ ب َ ل َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) شاخ درخت بلسان است . (از تحفه ٔ حکیم مؤمن )(از مخزن الادویة). عودالبلسان . رجوع به بلسان شود.
بلسان راهبلغتنامه دهخدابلسان راهب . [ ب َ ل ِ ن ِهَِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) محلول الکلی جوهر حسن لبه . میعه ٔ سائله . صبر، و بم تلو. برای التیام جراحات و قرحه ها بکار میرود. (از دایرة المعارف فارسی ).
بلسان الماءلغتنامه دهخدابلسان الماء. [ب َ ل ِ نُل ْ ] (ع اِ مرکب ) درخت آمریکای شمالی با میوه های کبود سیاهرنگ خوراکی . (دایرةالمعارف فارسی ).
باب بلسانلغتنامه دهخداباب بلسان . [ ب ِ ب َ ل َ ] (اِخ ) خواندمیر آرد: ابوبکر به اندک زمانی ارباب بلسان تا ساحل بحر محیط درحیطه ٔ تصرف درآورد و در آن بلاد متمکن شده ... (حبیب السیر چ اول طهران جزوه ٔ چهارم از ج 2 ص 206). در حبیب ا
فوسیرمیونلغتنامه دهخدافوسیرمیون . (معرب ، اِ) به یونانی بلسان است . (فهرست مخزن الادویه ). رجوع به بلسان شود.
بلسان راهبلغتنامه دهخدابلسان راهب . [ ب َ ل ِ ن ِهَِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) محلول الکلی جوهر حسن لبه . میعه ٔ سائله . صبر، و بم تلو. برای التیام جراحات و قرحه ها بکار میرود. (از دایرة المعارف فارسی ).
بلسان الماءلغتنامه دهخدابلسان الماء. [ب َ ل ِ نُل ْ ] (ع اِ مرکب ) درخت آمریکای شمالی با میوه های کبود سیاهرنگ خوراکی . (دایرةالمعارف فارسی ).
حب بلسانلغتنامه دهخداحب بلسان . [ ح َب ْ ب ِ ب َ ل َ ] (اِ مرکب ) حب بلسان را به پارسی تخم بلسان گویند. گرم و خشک است در دوم . سرفه و عرق النسا را نفع دهد و صرع و سدد را دفع کند و گزیدگی جانوران را سودمند آید و شربتی از او دو درم است و مضر است به مثانه و مصلحش کتیراست .
حب البلسانلغتنامه دهخداحب البلسان . [ ح َب ْ بُل ْ ب َ ل َ ] (ع اِ مرکب ) منشم . (مفاتیح العلوم خوارزمی ). تخم بلسان . ملطف و مقوی کبد و مجلی اوساخ قروح است . صاحب اختیارات گوید: تخم بلسان مصری بود و آن در غیر مصر هیچ جای دیگر نمیروید و صاحب منهاج سهو کرده است که گفته آن هوفاریقون است . صفت هوفاریق
عود بلسانلغتنامه دهخداعود بلسان . [ دِ ب َ ل َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) شاخ درخت بلسان است . (از تحفه ٔ حکیم مؤمن )(از مخزن الادویة). عودالبلسان . رجوع به بلسان شود.
مدینةالبلسانلغتنامه دهخدامدینةالبلسان . [ م َ ن َ تُل ْ ب َ ل َ ] (اِخ ) اریحه . دارالجبارین . شهری است به فلسطین . (یادداشت مؤلف ).
کبلسانلغتنامه دهخداکبلسان . [ ک َ ل َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان لاهیجان بخش حومه ٔ شهرستان مهاباد، 52 کیلومتری باختر مهاباد و 5 کیلومتری خاور شوسه ٔ خانه به نقده . جلگه ای و معتدل . سکنه 99 تن