بلعجبفرهنگ فارسی عمید۱. پرشگفتی؛ بسیارعجیب؛ بسیارشگفتآور.۲. (اسم، صفت) آنکه کارهای شگفتانگیز بکند؛ شعبدهباز: ◻︎ ز بس صورت که پیدا کرد و بنمود / تو گفتی چرخ آن شب بلعجب بود (فخرالدیناسعد: ۷۸).
بلعجبلغتنامه دهخدابلعجب . [ ب ُ ع َ ج َ ] (ص مرکب ) پرشگفتی . عجیب . (فرهنگ فارسی معین ).بوالعجب . ابوالعجب . غریب . مورداعجاب . مورد تفخیم . و رجوع به بُل شود : تو صورت نیستی معنی طلب کن نظر در جسم و جان بلعجب کن . ناصرخسرو.گم کرده
بلعجب بازیلغتنامه دهخدابلعجب بازی . [ ب ُع َ ج َ ] (حامص مرکب ) شعبده بازی . مشعبدی . بلعجبی . حقه بازی : از بلعجب بازی فلک جافی ای بسا امیدها که وافی نشد. (جهانگشای جوینی ). او از حال مرد بی خبر و از بلعجب بازی گردون غافل . (جهانگشای جوینی ).
بلعجب وارلغتنامه دهخدابلعجب وار. [ب ُ ع َ ج َ ] (ص مرکب ، ق مرکب ) مشعبدوار : نماید چند بازی بلعجب وارپس آنگه نه طرب ماند نه تیمار.(ویس و رامین ).
بلعجبیلغتنامه دهخدابلعجبی . [ ب ُ ع َ ج َ ] (حامص مرکب ) شعبده . مشعبدی . بلعجب بازی : چنانکه عادت بلعجبی خوبان است در طارم فراز کرد. (سندبادنامه ص 182). چاهی بدین عظمت و بلعجبی انباشتند و باطل کردند. (المضاف الی بدایع الازمان ص <span cl
بلعجب بازیلغتنامه دهخدابلعجب بازی . [ ب ُع َ ج َ ] (حامص مرکب ) شعبده بازی . مشعبدی . بلعجبی . حقه بازی : از بلعجب بازی فلک جافی ای بسا امیدها که وافی نشد. (جهانگشای جوینی ). او از حال مرد بی خبر و از بلعجب بازی گردون غافل . (جهانگشای جوینی ).
بلعجب وارلغتنامه دهخدابلعجب وار. [ب ُ ع َ ج َ ] (ص مرکب ، ق مرکب ) مشعبدوار : نماید چند بازی بلعجب وارپس آنگه نه طرب ماند نه تیمار.(ویس و رامین ).
ابوالعجبلغتنامه دهخداابوالعجب . [ اَ بُل ْ ع َ ج َ ] (ع ص مرکب ، اِ مرکب ) خداوند شگفتی . (قاضی محمد دهار). مشعوذی . (اساس البلاغه ٔ زمخشری ). مشعبد. حقه باز. تردست . چشمبند. بوالعجب . بُلعجب . و منصور ابوالعجب یکی از آنان است که برای معتمد خلیفه بازی کرده و ابن الندیم صاحب الفهرست نیز لعب حقه ٔ
بوالعجب گویلغتنامه دهخدابوالعجب گوی . [ بُل ْ ع َ ج َ ] (نف مرکب ) سخت شگفت انگیزگوینده . عجیب گوی : یکی گوش کودک بمالید سخت که ای بوالعجب گوی برگشته بخت . سعدی .رجوع به بلعجب گوی شود.
بلفرهنگ فارسی عمیدپُر؛ بسیار؛ فراوان (در ترکیب با برخی کلمات): بُلغاک، بُلکامه، بُلهوس. Δ بعضی کلمات بلعجب و بلفضول و بلهوس را از این قبیل و ترکیب فارسی و عربی دانستهاند و بعضی دیگر آنها را بهصورت بوالعجب و بوالفضول و بوالهوس درست میدانند. در این صورت «بواﻟ ...» مخفف «ابواﻟِ ...» عربی خواهد بود.
بلفرهنگ فارسی معین( ~.) 1 - پیشوندی است که بر سر برخی واژه ها می آید و معنای بسیاری و فراوانی می دهد، مانند بُلکامه : یعنی بسیار هوس . 2 - در آغاز اسامی خاص می آید مانند: بلحسن = بوالحسن = ابوالحسن . یا در اول اسماء معنی عربی می آید مانند: بلعجب = ابوالعجب یا بلهوس = بوالهوس درمی آید. 3 - ( اِ.) (عا.) چیزی که از روی
بللغتنامه دهخدابل . [ ب ُ ] (از ع ، اِ) در تداول فارسی زبانان مخفف ابوالَ .... است ، چون : بلقاسم ، ابوالقاسم . بلحسن ، ابوالحسن ، و بودن بل در بلهوس و بلفضول و غیره از این «بل » بعید نمی نماید. (یادداشت مرحوم دهخدا). مخفف بوالَ ... عربی = ابوالَ ... در آغاز اعلام مانند: بلقاسم ، بوالقاسم ،
بلعجب بازیلغتنامه دهخدابلعجب بازی . [ ب ُع َ ج َ ] (حامص مرکب ) شعبده بازی . مشعبدی . بلعجبی . حقه بازی : از بلعجب بازی فلک جافی ای بسا امیدها که وافی نشد. (جهانگشای جوینی ). او از حال مرد بی خبر و از بلعجب بازی گردون غافل . (جهانگشای جوینی ).
بلعجب وارلغتنامه دهخدابلعجب وار. [ب ُ ع َ ج َ ] (ص مرکب ، ق مرکب ) مشعبدوار : نماید چند بازی بلعجب وارپس آنگه نه طرب ماند نه تیمار.(ویس و رامین ).
بلعجبیلغتنامه دهخدابلعجبی . [ ب ُ ع َ ج َ ] (حامص مرکب ) شعبده . مشعبدی . بلعجب بازی : چنانکه عادت بلعجبی خوبان است در طارم فراز کرد. (سندبادنامه ص 182). چاهی بدین عظمت و بلعجبی انباشتند و باطل کردند. (المضاف الی بدایع الازمان ص <span cl