بلغاکلغتنامه دهخدابلغاک . [ ب ُ ] (اِ) شور و غوغای بسیار، چه بل به معنی بسیارست و غاک به معنی شور و غوغا. (از آنندراج ) (از هفت قلزم ). آشوب . فتنه . (فرهنگ فارسی معین ). بلغاق . بولغاق . و رجوع به بُل شود : مرا چون زلف تو تشویش از آنست که چشمت در جهان افکند بلغ
بلغاکفرهنگ فارسی عمیدفتنه؛ آشوب؛ شور و غوغای بسیار: ◻︎ مرا چون زلف تو تشویش از آن است / که چشمت در جهان افکند بلغاک (ابنیمین: مجمعالفرس: بلغاک)، ◻︎ به گیتی گشت بلغاکی پدیدار / که مردم در زمین در رفت چون مار (امیرخسرو: مجمعالفرس: بلغاک).
بلغاقلغتنامه دهخدابلغاق . [ ب ُ ] (اِ) معرب بلغاک ، شور و غوغای بسیار، و بعضی این را مغولی دانسته اند. (از آنندراج ) (از هفت قلزم ). بولغاق . بلغاک . و رجوع به بلغاک شود.
بلغاق نهادنلغتنامه دهخدابلغاق نهادن . [ ب ُ ن ِ / ن َ دَ ] (مص مرکب ) آشوب کردن . فتنه برپا کردن . (فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به بلغاق شود.
بلغاق افتادنلغتنامه دهخدابلغاق افتادن . [ ب ُ اُ دَ ] (مص مرکب ) آشوب افتادن . فتنه برپا شدن . (فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به بلغاق شود.
بلغاکیلغتنامه دهخدابلغاکی . [ ب ُ ] (ص نسبی ) مفتن . فتنه جو. (فرهنگ فارسی معین ). || واقعه طلب . حادثه جو. (فرهنگ فارسی معین ). صاحب آنندراج جمع آن را ذیل «بل » ضبط کرده چنین مینویسد: بلغاکیان ، مفتنان و واقعه طلبان ، و این لفظ در تاریخ فیروزشاهی بسیار استعمال یافته . و رجوع به بلغاک شود.
بلغاقلغتنامه دهخدابلغاق . [ ب ُ ] (اِ) معرب بلغاک ، شور و غوغای بسیار، و بعضی این را مغولی دانسته اند. (از آنندراج ) (از هفت قلزم ). بولغاق . بلغاک . و رجوع به بلغاک شود.
بلفرهنگ فارسی عمیدپُر؛ بسیار؛ فراوان (در ترکیب با برخی کلمات): بُلغاک، بُلکامه، بُلهوس. Δ بعضی کلمات بلعجب و بلفضول و بلهوس را از این قبیل و ترکیب فارسی و عربی دانستهاند و بعضی دیگر آنها را بهصورت بوالعجب و بوالفضول و بوالهوس درست میدانند. در این صورت «بواﻟ ...» مخفف «ابواﻟِ ...» عربی خواهد بود.
بللغتنامه دهخدابل . [ ب ُ ] (پیشوند) به معنی بسیار است مانند بلهوس (بسیارهوس ) و بلکامه ، لیکن مفرد مستعمل نشده . و بعضی گفته اند که صحیح بوالهوس و بوالکامه است و این از باب کنیت است که در محاورات عرب مستعمل به معنی ملازم شی ٔ است پس بوالهوس و بوالکامه ، کسی که ملازم هوس و کام خود باشد، چنا
بوالهوسلغتنامه دهخدابوالهوس . [ بُل ْ هََ وَ ] (ع ص مرکب ) بترکیب لفظ «بو» که مخفف ابو باشد بمعنی پدر و صاحب . و الف و لام تعریف غلط است ، چرا که هوس لفظ فارسی است بمعنی آرزو.پس داخل کردن الف و لام بر او جائز نباشد بخلاف بوالفضول و بوالعجب و امثال آن که الفاظ عربی است . پس حق آن است که بلهوس بی
بلغاکیلغتنامه دهخدابلغاکی . [ ب ُ ] (ص نسبی ) مفتن . فتنه جو. (فرهنگ فارسی معین ). || واقعه طلب . حادثه جو. (فرهنگ فارسی معین ). صاحب آنندراج جمع آن را ذیل «بل » ضبط کرده چنین مینویسد: بلغاکیان ، مفتنان و واقعه طلبان ، و این لفظ در تاریخ فیروزشاهی بسیار استعمال یافته . و رجوع به بلغاک شود.